شب آخری بود که از پشت میلهها ماه را تماشا میکرد.وقت رفتن فرارسیده بود بعد چهار سال سرانجام حکم صادر شد، و او امشب حس بهتری داشت خیلی بهتر از شبهای تلخ چهار سالی که به سختی پشت سر گذاشته بود. اندوه به سینهاش چنگ میزد که بعد او سرنوشت دو فرزندش چه خواهد شد، از سویی هم خوشحال بود که می رود و آرام می گیرد در سینه سرد گور.
چهار سال پیش او به همراه پسر کوچکش رامین در خانه تنها بود طبق عادت هرروزه ساعتها به بازی و شوخی میگذشت ظهر شد حواسش به زمان نبود چیزی تا آمدن همسر و پسر بزرگش رایا نمانده بود رامین را در حیاط خانه تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت و مشغول آماده کردن نهار شد صدای سوت زدن رامین درحالیکه با دوچرخه دور حیاط دور می زد به گوشش میرسید .مدتی گذشت زمینی ها را خلال میکرد که احساس کرد صدای رامین به گوش نمیرسد، چاقو بدست به طرف پنجره رفت پرده را کنار زد اما رامین را در حیاط ندید، چشمش به درب حیاط افتاد که باز بود چادرش را وارونه و با عجله به سر انداخت و از پلهها پایین دوید و باعجله از در بیرون رفت سر چرخاند هیچ طرف اثری از او نبود به داخل حیاط برگشت باید با همسرش تماس میگرفت به طرف پلهها دوید که صدای ضعیفی او را متوقف کرد، برگشت انگار از انباری زیر پله ها سر و صدایی به گوش میرسید به طرف درب انباری رفت در نیمهباز بود در را باز کرد در یک لحظه دنیا جلوی چشمانش سیاه شد، سرش گیج رفت، نمیتوانست چیزی را که با چشمانش میدید باور کند. چاقوی آشپزخانه هنوز در دستش بود در یک لحظه بدون آنکه فکر کند جلو رفت و با تمام قدرت پشت سر هم ضرباتی را فرود آورد و مدام فریاد میزد بمیر، بمیر،لحظاتی بعد که با فریادها وگر یه های مدام رامین به خودش آمد همه جا ..
حتی چادرش دستانش و تمام بدن و لباس رامین آغشته به خون بود و پسر همسایه که تازه به مرخصی سربازی آمده بود قرق در خون روی زمین افتاده بود، رامین بلندبلند گریه میکرد و داد میزد زن جلو رفت و او را بغل کرد و به سختی خودش را به وسط حیاط رساند ،قدرتی در دست و پاهایش حس نمیکرد، فرزندش را محکم به سینه میفشرد و مدام در گوشش نجوا میکرد: تمام شد! تمام شد پسرم،
شب بود که به بازداشتگاه کلانتری محل منتقل شد و نیمههای شب بود که به اتاق بازجویی برده شد در آنجا در مقابل هر پرسشی فقط سکوت و سکوت و سکوت کرد، هنوز نمیتوانست چیزی را که دیده بود هضم کند او پسر کوچکش را برهنه اسیر دستان هوس آلود جوان همسایه دیده بود، حتی لحظهای به خودش و اینکه چه سرنوشتی انتظارش را میکشد فکر نمیکرد، تمام فکرش پیش رامین بود: بعد از آن کابوس تلخ فرزندم چگونه زندگی خواهد کرد؟ آیا هرگز خواهد توانست آن اتفاق وحشتناک را از یاد ببرد؟ چرا او را تنها رها کردم؟ امشب را چگونه خواهد گذراند ؟
این افکاری بود که از ذهن زن میگذشت و مهری شده بود و لبها و روحش را در سکوت فرو برده بود. روزهایش در زندان، دادگاه و اتاق بازجویی میگذشت و حرفی به زبان نمیآورد ،حتی کلامی .
وکیلی که از طرف دادگاه برایش اختیار شده بود مدام به دیدارش می آمد و در مورد آن حادثه بارها و بارها از او میپرسید و از زن جز سکوت چیزی حاصل نمیشد.
خیلی زود روانشناسی به دیدار او آمد و در هر جلسه سعی میکرد مهر از زبان زن بردارد .اما گویا این سکوت شکستنی نبود.
هر روز منتظر بود برای خبری از پسر کوچولویش بعد آن اتفاق تلخ.
شش ماه گذشت میان راه زندان و دادگاه و هرگز خبری از همسر و دو فرزندش نشد. روانشناسش به او گفت: که پسرش تحت مشاوره قرار گرفته است و دیگر لازم نیست نگران او باشد و باید لب به سخن بگشاید و از خود دفاع کند.
بارها در ورودی دادگاه از سوی خانواده مقتول مورد حمله قرار گرفت .ومدام شاهد تقاضای قصاص آنها بود.آن روز در دادگاه برای چندمین بار قاضی رو به زن کرد و از خواست: که حادثه آن روز را تعریف کند! لااقل کلامی در دفاع از خودش به زبان آورد .اما زن بغض کرد و سر پایین انداخت و برای چندمین بار زبان از سخن در کام کشید. که صدای فریادهای خواهر مقتول تمام فضای دادگاه را پر کرد: چرا اینقدر طولش می دهید؟ آن زن باید اعدام شود! حرفی برای گفتن ندارد؟ به حرفهای یک بچه که اعتباری نیست !
مدتی گذشت و عید آن سال پشت نردهها میان آن همه تاریکی و تنهایی از راه رسید غروب بود بیحوصله روی تختش دراز کشیده بود که از بلندگو اسمش را صدا کردند، فکر کرد مثل همیشه وکیلش به سراغ او آمده است آماده شد و به اتاق ملاقات رفت، سرش پایین بود و به شیارهای ظریف روی میز مقابلش خیره بود. در باز شد کسی آرام گفت: سلام مامان! سرش را بالا آورد ،باورنکردنی نبود ،رامین و رایا جلوی درب ایستاده بودند گویی بال درآورده بود به سویشان پر کشید چادر از سرش افتاد، اشکهایش بی امان میریخت محکم فرزندانش را به آغوش کشید و صدای ضجههای اش در اتاق پیچید ،مدتی گذشت آرام شد. دستهای رامین را در دست گرفت، مقابلش روی زمین زانو زد بغضش را قورت داد، در چشمان او خیره شد مثل همیشه نبود چیزی شاید یک ترس یا ناامیدی یا خجالت شاید هم وحشت پشت مردمک درشت چشمانش پنهان شده بود، دستانش را بوسید و آرام در گوشش زمزمه کرد: قوی باش ،تمام شد پسرم .
آن شب خیلی خوشحال بود که یک بار دیگر توانست پسرانش را ببیند. روز بعد برای روانشناس همه ی آن روزی سخت را تعریف کرد و بعد در دادگاه به قاضی گفت: که اگر هزاربار به آن لحظه برگردم در کاری که انجام دادم تردید نخواهم کرد که فرزندم تمام رؤیاهای شیرین کودکانه اش را در همان لحظه باخت .
بعد چهار سال کشاکش میان زندان و دادگاه دیروز بود که به اصرار خانواده مقتول زن محکوم به اعدام شد خیلیها دلشان همراه زن بود و او را مستحق چنین مجازاتی نمیدیدند که او مادری بود که از پاره تن اش دفاع کرده بود .اما قانون قاعدهای داشت به وسعت یک جامعه که قرار نبود توسط هر کسی و همه در خیابانها و خانهها به اجرا درآید .
زن خوشحال بود چون بعد آن دیدار هرگز فرزندا نش را ندید و همسرش هرگز به دیدار او نیامد. دلتنگ بود و نگران برای رامین و رایا ی عزیزش و فکر میکرد که این رفتن او را از تحمل این اندوه سنگین آزاد می کند پس با آغوشی باز مرگ را پذیرفت
و در بامداد یک صبح پاییزی جسم بیجانش آویخته بر دار به هر سو تاب میخورد و روحش آزاد در آسمان به پرواز درآمد .
رودی بود که همیشه به دریا میریخت.
روزی کودک شیطان به سراغش رفت به او گفت: حیف تو نیست که همه ی این راه را در میان کوهها و دشتها پیش میروی و به مشقت خودت را به دریا می رسانی؟ و او آسوده نشسته و زحمتی برای رسیدن تو نمیکشد؟ امسال به دریا نرو، پشت کوه گودال بزرگی است! آنجا بمان تا دریا به دنبال تو بیاید .اصلاً بمان و خودت دریای دیگری بساز .
رودخانه به سادگی حرفهای شیطانک را باور کرد و در گودال پشت کوه خان کرد و به دریا نرفت کمکم بو گرفت و شروع به خشک شدن کرد ،سعی کرد دوباره به راه بیفتد و به دریا برود اما خیلی آبش کم شده بود و اصلاً نمیتوانست از گودال بیرون بیاید ! خیلی ناراحت شد که گول خورده است .
از طرفی دریا نگران رود بود و چشم به راه او دوخته بود. که رود از راه برسد، همه رودخانهها از سرزمینهای مختلف به دریا ریختند، اما آن رود دیر کرده بود.
پس دریا از باد خواست که بر در جستجوی او برود و او را پیدا کند باد تمام مسیری که رود هرسال میپیمود را گشت تا آنکه رود را در داخل گودال پیدا کرد.
رود که شرمنده بود همه چیز را برایش تعریف کرد ،باد به سراغ دریا رفت و از رود گفت .دریا از خورشید خواست که بر گودال بتابد و خیلی زود رودخانه را به آسمان ببرد و دوباره سال دیگر ابرها او را بر زمین در مسیر خودش ببارند.
آنسال رودخانه شرمنده به آسمان برگشت و دانست این دریا نیست که محتاج اوست، که این رودخانه است که بی دریا مفهومی ندارد و سال بعد با قدرت به سوی دریا پیش رفت .
این حکایت ما آدم هایی است که گاه فکر میکنیم باید خدا را از خودمان محروم کنیم حالآنکه او هرگز نیازمند ما نبوده و نیست و نخواهد بود.
این ماییم که تا به او نپیوندیم چیزی در اعماق وجودمان گم کردهایم چون سرشت ما محتاج پرستش است و خدا همان دریایی است که چشم به راهمان میماند تا دل رنجیده از آلاممان را به پهنه آرام او بگذاریم و آرام بگیریم.
ما دریا نمیشویم که رود خلق شدهایم و دل دریا حاصل تمام رودهای عالم است .