ساعت نه شب بود . از خانواده خواستگار هنوز خبری نبود ‌. طاقت پدر جان طاق شده بود ، رو به مادر کرد و گفت : شاید نمی خواهند بیایند . حدود ساعت ۱۰ بود که بالاخره خواستگار ها آمدند ؛ از چهره پدر داماد چیزی معلوم نبود اما معلوم بود که مادر داماد دلش راضی به این وصلت نیست . خواهر داماد را هم اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد . آقا جان کلی از کمالات عروس خانم گفت  . مادر جان هم چشم به گل های فرش دوخته بود تا از نگاه های سنگین خواهر و مادر داماد در امان بماند ؛ چاره ای نبود ، راضی باشند یا نه سوسن ۳۰ سال سن داشت ، یه کاری باید کرد . بالاخره عروس خانم چای را آورد ، و با آقای داماد به اتاق مجاور رفتند  ، برای صحبت . خواهر داماد ، خواست یه جوری بحث سن و سال عروس را پیش بکشد ؛ آخر عروس ۴ سال از داماد بزرگ تر بود ، اما پدر و مادر عروس اصلا وارد این بحث نمی شدند . خلاصه آن شب همه چیز به خوبی و خوشی بر گزار شد و قرار عقد را برای پنج شنبه شب همان هفته گذاشتند . امروز سوسن سی و دومین سال عمرش را در خانه آقا جان آغاز کرد و هنوز آن پنج شنبه افسانه ای فرا نرسیده است .