زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز .......... زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و ناله گفت : چه شب ها که تا صبح به درگاه تو نماز کردم ، چه صبح ها که تا شب ، برای تو روزه گرفتم ، خیلی سعی کردم بنده خوب تو باشم ، چرا می خواهی او را ازمن بگیری . خدا در حالی که از او دور می شد گفت : امیدوارم او ، لایق اشک های تو باشد . زن به خانه برگشت و همه عمر مشغول بزرگ کردن پسرش شد ، حواسش نبود که روزگار ، زیبایی و جوانی و سلامتی او را به یغمای برد . پسر هر روز بزرگ تر و زیبا تر و قوی تر شد ، و مادر هر روز ضعیف تر و پیر تر . زمانش فرا رسید و مرغ عشق در دل پسر لانه کرد و تصمیم گرفت زندگی اش را با کسی شریک شود ؛ پس مادر رخت شادی پوشید و پسر را به آرزویش رساند . پیرزن خانه اش را به پسر و عروس اش  بخشید ، و در کنج کلبه کوچکی هر روز به انتظار پسر بود و پسر هر روز دیر تر و دیر تر به دیدن او می آمد . روزی رسید که او روز ها و شب های زیادی مادر را یاد نمی کرد ، مادر ، نزد پسر رفت و گفت : ای تمام سهم من از زندگی ، چرا مادر را از یاد برده ای ؟! و پسر برای او گفت که حالا یک همسر و یک پدر است و روز هایش با کار و شب هایش با خستگی تمام می شود ، اما مادر دوباره دلش پسرش را می خواست ، پس دوباره به نزد خدا رفت ، این بار آرام و لنگ لنگان ، با عصا درب خانه خدا را کوبید و خدا زیبا تر از همیشه جلوی او ظاهر شد . زن گفت : آمدم دوباره پسرم را از تو بخواهم . خدا پاسخ داد : من که او را به تو بخشیدم ! پیرزن ادامه داد : حالا او پدر شده و همسر ، زندگی اش شده ، کار ، کار و کار . خدا گفت : چه می خواهی ؟ زن گفت : پول و خانه و آرامش ، تا او دوباره پیش من برگردد . خداوند هرچه پیرزن خواست به پسرش بخشید ، اما باز هم پسر نا مهربانی می کرد و به دیدار او نمی آمد و دیگر پیرزن خجالت می کشید او را از خدا بخواهد ، پس سکوت کرد و دیگر از خدا چیزی نخواست ‌. در یک غروب دلتنگ که پیرزن در زیر سایه درخت سیب گوشه حیاط نشسته بود ، صدای در آمد . پیرزن درب را باز کرد ؛ خدا بود ، زن خیلی خوشحال شد ، خدا به دیدار او آمده بود . خدا گوشه کلبه حقیرانه او نشست ، با او چای خورد ، با او از درخت سیب ، سیب چید و با هم سیب خوردند ، با هم به دامنه سبز نزدیک کلبه رفتند و غروب خورشید را تماشا کردند ‌. وقتی خدا خواست که برود ، پیرزن دست او را گرفت و گفت : مرا هم با خودت ببر ، من از تنهایی می ترسم ؛ من همه چیز را برای پسرم از تو تقاظا کردم ، اما دیگر او را ندارم . خدا دست پیرزن را نوازش کرد و گفت : تو مادر خوبی بودی ، برای همین من بهشت زیبایم را به تو بخشیدم . و بعد دست در دست هم از پله های آسمان بالا رفتند .