تازه وارد کلاس دوم شده بودم هنوز تصور و باورم از دنیا کودکانه  بود. مادر هرسال در حیاط خانه نیلوفر می‌کاشت. نیلوفر ما آن‌قدر قد می‌کشید که برادرم یک نخ به بوته نیلوفر وسر دیگر آن را به پایه ی  آنتن پشت بام می‌بست. البته که هرگز نیلوفر ما تا پشت بام نمی‌رسید و فصل عمرش سر می‌آمد. اما حیات خانه ما را خیلی زیبا می‌کرد. من همیشه فکر می‌کردم خدا در آسمان‌هاست و چون قد نیلوفر ما خیلی از من بلندتر بود از هرکس و هرچیز که ناراحت می‌شوم و یا هر وقت دلم چیزی می‌خواست که ممکن نبود داشته باشم نامه‌ای می‌نوشتم و دور از چشم همه از چارپایه بالا می‌رفتم و در میان بوته ی نیلوفر پنهان می‌کردم تا  خدا نامه مرا بخواند .با اینکه  حتماً چند روز بعد نامه من خیس و خاکی با باد به زمین می افتاد اما من باز  هم نامه می‌نوشتم و باور داشتم که خدا نامه مرا می‌خواند نمی‌دانم آرزوهایم برآورده می‌شد یا نه، به یاد نمی‌آورم اما من راضی بودم تااینکه بزرگ شدم و فهمیدم خدا چندان دور نیست و هر آرزویی برآورده نخواهد شد. از آن خانه رفتیم و نمی‌دانم هنوز کودکی نامه‌هایش را به نیلوفر خانه ما می‌سپارد یا نه،
کاش دوباره نیلوفری بکارم و نامه‌هایم را در میان برگ‌هایش پنهان کنم .