بیدار که شد، تمام خانه بهم ریخته و تکههای بشقاب ها همه جا پخش شده بود پنجرهها باز و پرده هابه هر سو تاب میخوردند بوی تند ترشی سیری که کف آشپزخانه ریخته بود دماغش را آزار میداد ،کسی نبود نه بچهها و نه مینو وارد اتاق شد ،روی تخت قطرات خونی که دیشب از دهان مینو ریخته شده بود خودنمایی میکرد. مقابل آیینه ایستاد به تصویر خود در آینه خیره شد او را حس میکرد هیولایی در درونش ،که به جای او حرف میزند، راه میرود ،نفس میکشد و تصمیم میگیرد هر گاه که میخواهد نفسی بکشد از درونش فریاد برمیآورد و چون هرمی از آتش بر وجودش طنین میاندازد و بی اراده فریاد میزند، میشکند و ساعتها بعد آرام میگیرد و به خواب میرود ،میخواهد بگریزد از وحشتی که در درونش لانه کرده اما ،نمیداند نمیداند چگونه! که سوزشی سخت دردناک در مچ دست او را به خود میآورد. یادگاری تلخ از دعوای دیشب .دوش میگیرد، بافت کهنه اش را میپوشد و به خیابان میزند. سرگردان به هر سو می رود، گویی از کسی یا چیزی فرار میکند ،،چه روزی بود؟ که چه شبی بود ؟چه وقتی بود؟ که او در وجود من لانه کرد؟ غروب به خودش می آید خود را مقابل خانه مینو میبیند ،به دیوار روبرو تکیه می دهد، دست هایش آرام به جیب میبرد. و به پنجره خیره میشود به یاد میآورد که روزگاری ساعتها پائین این پنجره منتظر میماند تا دخترک نوجوان و زیبا از پنجره سرک بکشد، لبخند تلخی بر لبانش نقش می بندد و در امتداد چراغ های خیابان دور می شود. صبح روز بعد با صدای زنگ درب از خواب بیدار می شود. از چشمی پشت در را نگاه می اندازد، مادر است در را باز میکند: سلام مادر، زن زنبیل به دست چادر زیر بغل زده وارد می شود همین که پایش به سالن میرسد از بوی تندی که فضای خانه را فراگرفته ابرو درهم میکشد چادرش را روی مبل انداخته رو به مرد می کند :که این چه وضعیه ؟معلومه با خودت چکار میکنی؟آن روز تا عصر مرد به همراه مادر مشغول تمیز کردن خانه بودند. عصری سر میز ناهار مادر رو به مرد جوان کرد و گفت: چرا یک دکتر نمیروی ؟هرروز ،هرروز این دختر بدبخت را عذاب می دهی؟ بچهها چه گناهی کردند؟ دیروز مادر مینو آمد خانه ما از خجالت نتوانستم سرم را بالا بیاورم! به خدا اینها خیلی آدمهای خوبی هستند ،هر کسی بود طلاق بچهاش را میگرفت، مینو زن کاملی است چیزی که برایش ریخته شوهر ، مردسرش را پائین انداخته بود و با برنجهای داخل بشقاب بازی میکردند و چیزی نمیگفت .غروب بود که مادر بعد کلی نصیحت او را تنها گذاشت. اما مرد میترسید از اژدهای درونش سریع آماده شد و به کارگاه رفت او نجاری میکرد ،کارش را خیلی دوست داشت، این زیباترین و بهترین تفریح او در زندگی بود ، مثل یک مسکن که روح سرکشش را آرام میکرد. آن شب تا خود صبح مشغول بود نزدیک صبح بود که خسته به خانه برگشت، و روی کاناپه خودش را رها کرد.غروب دوباره از خانه بیرون زد و تا پاسی از شب بیهدف در خیابانها قدم زد،خانه خالی، خانه ساکت عذابش میداد .دلش صدا میخواست، دلش بهانه میخواست، دلش هوای منو و بچه ها را کرده بود، اما پایش جرات جلو رفتن را نداشت، نمیخواست به آنها آسیب برساند ، نمیخواست دوباره آنها را عذاب بدهد .اما میترسید که دیر شود و برای همیشه آنها را از دست بدهد . در کارگاه و خانه و خیابان سردرگم بود . بارها هیولا از درونش تنوره کشید و کارگاه و خانه را بهم ریخت باید کاری میکرد قبل آنکه خیلی دیر شود. روی راحتی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود که کسی زنگ در را زد حوصله نداشت اهمیتی نداد ،ناگهان کسی کلید انداخت و وارد خانه شد ، در ب باز شد و یکباره مینودر مقابل چشمانش ظاهر شد، نمیدانست چه باید بکند؟ لحظهای تمام الفاظ از ذهنش فرار کردند و مات و خیره ماند ، مینو جلو آمد، مقابلش نشست، دقایقی در سکوت گذشت مینو لبخندی زد ،بلند شد لباس عوض کرد و درحالیکه به سمت آشپزخانه میرفت گفت :چیزی خوردهای ؟ مرد حرفی نداشت جز شرمندگی و پشیمانی سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد. دقایقی نگذشت که یک میز دونفره آماده شد و آنها دور میز روبروی هم نشسته بودند ،هنوز کبودی و زخم گوشه پیشانی مینو معلوم بود هرچند سعی کرده بود با موهایش آن را بپوشاند .آن شب ساعتها به محبت و عشق گذشت و صبح یک صبحانه در حیاط کوچک خانه پایانی شد بر یک شب دونفره . عصر بود که مرد اولین جلسه را با دکترش گذراند.حالا حس بهتری داشت هیولا در درونش بیتابی میکرد ولی او اراده کرده بود و عشق به همسر و فرزندانش با قدرت او را پیش میبرد ،بارها و بارها بازهم شکست خورد ،اما هرگز شکست را نپذیرفت . و آن جمعه ی زیبا از راه رسید که مینو کنار او نشسته، و دخترش سر بر زانوی پدر گذاشته و پسرش از شانههایش بالا میرفت و دیگر اثری حتی اثری از هیولا در درون مرد نبود . و زندگی بعد نبردی سخت میان عشق و خشم آغاز شد .
|