آن روز در آسمان هفتم خبری بود ، همه چیز به هم ریخته بود و صدای گریه کودکی به گوش می رسید که مدام داد می زد (( زمین را دوست ندارم )) . خداوند صدای کودک را شنید ، پس ، آفرین ، یکی از فرشتگان زیبایش را صدا کرد واز او خواست آن کودک را نزد او بیاورد . کودک را پیش خدا آوردند ؛ هنوز گریه می کرد . همه رفتند و کودک ، با خدا ، تنهاماند او هرگز خدا را ندیده بود تنها می دانست که او و تمام آن کودکانی که به زمین سفر می کنند نقاشی های خداوند هستند . چشمان سیاه و درشت کودک در چشمان بی انتهای خداوند قفل شده بود ؛ با گوشه آستین اشک هایش را پاک کرد و پرسید : تو خدایی ؟! خدا لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت : بله ، من خدا هستم . و ناگهان هر دوی آنها در میان دشتی بزرگ و زیبا ، پر از گلهای رنگارنگ کنار هم قدم می زدند . خدا پرسید : چرا زمین را دوست نداری؟! کودک پاسخ داد : اینجا خیلی بهتر است . خدا پرسید تو که تا بحال به زمین نرفته ای پس از کجا می دانی اینجا بهتر است ! کودک جوابی نداد . حالا دیگر رسیده بودند زیر یک درخت بزرگ و زیبا و پر شکوفه ، خدا نشست و تکیه داد به درخت ، کودک را نشاند روی زانو و دست هایش را در دست گرفت و گفت : چرا حرف نمی زنی ؟! کودک سرش را انداخت پایین و بریده بریده گفت : آنجا در زمین ، تو نیستی ؛ تو اینجا در آسمان هفتمی ، من دنیای بی تو را دوست ندارم . خدا لبخندی زد و گفت : نه ! من همیشه اینجا هستم . و سپس دستش را گذاشت روی قلب کوچک او ، و ادامه داد ، اینجا در قلب تو . ابری آمد و فرشی شد زیر پای خدا و آن کودک و آنها در آسمان به پرواز در آمدند . در میان آن همه آرامش و سکوت خدا کودک را بوسید و ادامه داد : زمین باغ کوچک من است ، اگر صدایم کنی صدایت را خواهم شنید ، اگر اشک بریزی اشک هایت را میبینم اگر لبخند بزنی نورش در آسمان من هم خواهد درخشید . کودک که حالا دلش آرام گرفته بود ، سرش را گذاشت روی شانه خدا و آرام خوابش برد . فردای آن روز صدای گریه آن کودک از دل یکی از هزاران هزار خانه روی زمین بلند شد و به آسمان خدا رسید . خداوند که داشت کتابش را می خواند ، آرام کتاب را بست ، به کودک نگاهی انداخت و گفت : انسان خوبی باش ! من کنارت هستم ، تا همیشه .