حال مادر جان خیلی بد بود ، فریبا گریه می کرد و به آقای دکتر بد و بیراه می گفت . دیشب زنگ زده بودند ، اما هنوز خبری از آقای دکتر نبود . فریده لیوان آب را داد دست فریبا و آرام گفت : برسونمش بیمارستان ! معلوم نیست آقای دکتر کدوم گوریه ؟!  هنوز حرف فریده تمام نشده بود که صدای فریبا بالا رفت : خدا لعنت کنه ! زنگ بزنیم اورژانس بیاد ! که صدای زنگ در آمد . غوغایی به پا شد و آقای دکتر و فریبا افتاده بودند به جان همدیگر . حواس کسی به مادر جان نبود ، که به سختی می گفت : تمومش کنید ! چرا افتادین به جان هم ؟! من دکتر نمی خواهم ، بروید خانه هایتان . ناگهان همه با جیغ فریده ساکت شدند . فردای آن روز آقای دکتر با کت و شلوار سورمه ای اش محترمانه اشک می ریخت و از همکاران برای حضور در جلسه مادر جان تشکر می کرد . فریده گوشه ای کز کرده و به عکس مادر جان خیره شده بود و فریبا در در فراغ مادر جان ناله سر می داد و مادر جان آرام خوابیده بود  ، انگار شاد بود که با مرگ او قائله خوابیده است .