پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیرزن همسایه داشت . احساسی که او را دوباره به زندگی پیوند می‌زد  و هر روز که پیرزن برای خرید نان به نانوایی سر کوچه می آمد دوباره و دوباره شیرین‌ترین رویای پیرمرد تکرار می‌شد. بهار که می آمد پیرمرد دزدکی و دور از چشم همه  گل محمدی را در سبد پیرزن می‌انداخت. و صفحات قرآن زن پر گلهای محمدی شده بود .گل می انداخت گونه های  فرشتگان از عطر عشق پاکشان و حال دلشان شده بود : چون دریچه روبروی هم
آگاه ز هربگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده