به خاطر شرایط کاری همسرش مجبور بود در این شهر مرزی کوچک زندگی کند. شهری که تمام وسعتش را از شرق تا غرب از شمال تا جنوب می‌شد در کمتر از پانزده  دقیقه با ماشین پیمود .شهر کوچک مرزی در مرز مشترک با افغانستان قرارداشت . هوای شهر  گرم و خشک بود و هر سال صد و بیست روز باد های تند به همراه خاک و غبار بسیار شدید  می وزید. ،بهارش بد نبود زن در نیمه  بهمن تخم سبزی می‌پاشید و در اوایل فروردین باغچه اش پر عطر ریحان تازه و تره و پیازچه می‌شد. زن گلدان‌های زیادی داشت که همه آن‌ها را دانه دانه خودش کاشته و پرورش داده و با آن‌ها سال‌های تنهایی در این کنج دور را رقم می‌زد کودکی نبود که تنهایی‌های او را مونس باشد و خانه ی   بی‌فرزند رونقی نداشت که مرد میل به آمدن کند.هر روز ساعت‌ها صدای بچه‌های همسایه را که در حیاط مشغول بازی بودند گوش می‌داد هوای دلش ابری می‌شد اما نمی‌بارید .گریه‌هایش را کرده بود و تمام تقلایش برای مادر بودن را ، دوازده سال می‌گذشت و دوازده سال او تلاش کرد و نشد. می‌ترسید از دیر آمدن‌ها و نیامدن ها و بی‌مهری‌های همسر گلایه کند .که مبادا او را از دست بدهد. مرد پیله‌ای به دور خودش تنیده بود که زن را راهی به آن نبود زن می‌دانست و منتظر بود، منتظر که از راه برسد روزی که کسی جای او را در قلب مرد می‌گیرد. این وحشت روحش را می‌لرزاند، اما جریان داشت مثل هوا، مثل نفس، هر روز صبح رفتن مرد را از پشت شیشه تماشا می‌کرد و در دل آرزو می‌کرد که امشب هم هنوز مال او باشد. در همسایگی آن‌ها دختر جوانی بود که مرد هر صبح که    ماشین را  از حیاط بیرون می‌برد او را می‌دید و نگاه‌شان در نگاه هم قفل می‌شد و آرام‌آرام این تکرار  ریشه  در دل مرد دواند. آن روز آرام تا سر خیابان دنبال دختر رفت و در انتهای آن خیابان ترمز کرد و دختر نشست در صندلی کنار او و......اما ماه خیانتشان زیاد پشت ابر نماند. و زن خیلی زود از راز همسرش آگاه شد. هفته‌ها در تنهایی خودش بی‌قراری کرد.اما چیزی به همسرش نگفت باید عاقلانه تصمیم می‌گرفت، باید با غرور کنار می رفت. شاید اگر فرزندی می بود  بخاطرش می جنگید و زندگیش را باز میستاند .اما حالا در اعماق وجودش به علی حق میداد.  در آن صبح گرم تابستان زودتر از همیشه  بیدار شد. آماده شد  و به سمت بازار به راه افتاد . باد خیلی شدید و غبار بسیار سنگین بود اما او چیزی حس نمی‌کرد. فقط پیش می‌رفت رسید جلوی طلافروشی دقایقی زیر سایه درختی که آن طرف خیابان  بود.  ایستاد گویا  باید تصمیمی می‌گرفت .وارد طلافروشی شد انگشتر نامزدی‌اش را از انگشتش   در آورد روی پیش‌خوان گذاشت ،می‌خواهم: هم‌وزن و هم قیمت این  انگشتر ،انگشتر دیگری بردارم . ساعتی بعد در خانه روی تختش دراز کشیده بودو جعبه انگشتری پایین تخت روی زمین افتاده بود.غروب شد. صدای درحیاط راکه شنید از تخت پایین آمد .جلوی آینه خودش را مرتب کرد. جعبه انگشتری را از زمین برداشت و در کشوی  کمدش گذاشت مرد وارد خانه شد، لباسی عوض کرد آبی به سر و صورتش زد و نشست روی راحتی مقابل تلویزیون، امروز خیلی سرحال بود زن چای آورد و کنار مرد نشست مرد رو به زن کرد چه خبر؟ زن پاسخی نداد !دقایقی در سکوت گذشت بعد شام جعبه انگشتری را گذاشت جلوی مرد ،مرد بهت زده  به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و جعبه را باز کرد: علی به  نظرت قشنگه؟ مرد با تعجب بله کی خریدی ؟که ناگهان چشمش افتاد به جای خالی حلقه نامزدی شان  در دست زن ، .زن  جعبه را بست و گذاشت روی زانوی همسرش :این هدیه من برای تو  و فروغ . بعد بلند شد  و به اتاقش رفت. فروغ دختر همسایه و آن روزها همدم علی بود. مرد خواست دست پیش بگیرد .جعبه رو به طرفی انداخت و گفت: معلومه چی می‌گی ؟هر روزی ادای تازه درمی آوری! زن کلید در را چرخاند چشم بندش را گذاشت و درحالی‌که چشم بند هر لحظه خیس و خیس تر می‌شد، به خواب رفت. روز بعد مرد خیلی نگران شده بود، و مدام از پشت در صدا می‌کرد: مریم در رو باز کن !لااقل جواب بده تو اشتباه می‌کنی! زده به سرت!  زن بیدار شد، درب را باز کرد و بی‌آن‌که چیزی بگوید از مقابل مرد گذشت .با آب سر و صورتی تازه کرد صبحانه را آورد: چرا نرفتی سر کار ؟مرد به دیوار تکیه داد: معلومه چته ؟این بچه بازی‌ها چیه ؟زن لبخندی زد و درحالی‌که چایش را شیرین می‌کرد، گفت: خوبم ،مرد کلی دلیل آورد ،خیالش راحت شدکه همسرش حرف‌های او را باور کرده پس از خانه بیرون رفت . تعجب است که امروز دیگر باد نمی‌وزد ،خاکی نیست، غباری نیست  چقدر آسمان غوغا زده ی   این شهر امروز آرام است. لحظاتی  این افکار از ذهن زن گذشت . صدای اذان از مناره‌ها بلند شد و او چمدانش در دست کنار خیابان ایستاده بود .
بعداز آن  دیگر هرگز  باغچه ی آن خانه عطر ریحان و مهربانی مریم را تجربه نکرد .