قبرستان از همیشه خلوتتر و پیرمرد متصدی فانوس های سر قبرها را روشن میکرد . زن جوان تکیه داده بود به درختی که مقابل قبر همسرش قرار داشت زانوهایش را بغل کرده، چادرش را توی صورتش کشیده و از زیر چادر به نوشته قبر خیره بود.( چه آرزوها چه نقشههایی که برای فردا نکشیده بودیم تو رفتی و من را با اینهمه آرزو با اینهمه حسرت تنها گذاشتی دنیای من بعد تو پر از هیچ و هیچ مسعود ،نمیتوانم نمیشود! بعد تو، غیر تو ،برایم ممکن نیست.) این افکار از ذهن زن جوان میگذشت لحظهای بغضش شکست و خودش را انداخت روی سنگ قبر و بلند ،بلند شروع کرد به گریه ...
یکسال از شهادت مسعود در سوریه میگذشت. اما هنوز ترانه با مرگ او کنار نیامده بود. هنوز گاهی آرزو می کرد اشتباه شده باشد و آن جسد سوخته مسعود او نبوده باشد تازگی برای معلمی در یکی از روستاهای غرب کشور پذیرفته شده بود از طرفی خواستگاری هم داشت که از همرزم های مسعود بود .
پدر اصرار داشت که بماند و به خواستگارش جواب مثبت بدهد. اما ترانه، تنها !به خاطر همین غروب ها که هر روز دور از چشم خانواده به دیدار مسعود میآمد مانده بود. هرچه میگذشت تحمل نبودن مسعود برای ترانه سختتر میشود ، همهجا و همهچیز مسعود را به یاد ترانه میآورد. پدر فکر میکرد باید کاری بکند شاید ازدواج روح افسرده و سرگردان ترانه را آرام میکند. پس قرار خواستگاری را پذیرفت و قرار شد نیمه شعبان که میشد دوشنبه همان هفته خواستگارها به خانه آنها بیایند .ساعتی از شب گذشته بود که ترانه به خانه برگشت. مادر صدای در اتاق ترانه را شنید و متوجه شد که برگشته ،یک لیوان شربت ریخت و به اتاق او رفت. جلوی کامپیوترش نشسته و چیزی مینوشت، مادر لیوان شربت را گذاشت روی میز و بعد کلی مقدمه چینی گفت: پدر قرار خواستگاری را گذاشته برای دوشنبه شب ،،ترانه هیچ عکسالعملی نشان نداد و تنها سکوت کرد .مادر از اتاق بیرون رفت .روز بعد صبح ترانه چمدانش را بست گذاشت زیر تختش باید حتماً با مسعود خداحافظی میکرد، نزدیک ظهر بود که به قبرستان رفت .ساعتی را با مسعود گذراند .برگشت چمدانش را برداشت حلقه مسعود را به انگشتش انداخت.
نزدیک غروب بود که پدر پیامی از ترانه دریافت کرد :سلام بابا صبح میرسم محل کارم ،برای همهچیز ممنون، به مادر هم سلام برسونید .
و اتوبوس در خم جاده پیچید .