فقط دو ماه از ازدواجشان میگذشت .هنوز فرشها ، پرده ها ،پتوها و ظرفهایشان بوی نویی میداد. هنوز مهمانیهای پاگشا ادامه داشت. هنوز قلبهایشان برای هم تند،تند میتپید .که شهره دانشگاه قبول شد .شهر محل قبولی اش خیلی دور بود در استانی دیگر امیر در مورد رفتن و نرفتن شهره به دانشگاه تردید داشت !از سوی هم نمیخواست مانع پیشرفت و موفقیت او باشد !خود شهره هم چندان مطمئن نبود! بالاخره قرار بر این شد که شهره ادامه تحصیل بدهد و دانشگاهش را برود . شهر محل قبولی شهره سالانه رقم بالایی سرباز و دانشجو میپذیرفت تقریباً یک قطب نظامی ،آموزشی بود .مردمی روشنفکر آرام و قانونمند داشت.در ورود به شهر پاکیزگی و نظم حاکم بر شهر اولین چیزی بود که جلب توجه میکرد. امیر به همراه شهره ثبتنام در دانشگاه و خوابگاه را انجام داده و به شهرشان بازگشتند .آخر شهریور بود که شهره باید امیر را ترک میکرد برای هر دوی آنها این جدایی آن هم در اولین ماههای پس از ازدواجشان بسیار سخت بود. کلاسهای دانشگاه شروع شد هرکدام از بچهها از شهری آمده بودند یکی از اصفهان دیگری از شیراز بعدی از نیشابور، یزد ،شیروان ،مشهد ،خلاصه کلاس مجموعهای از فرهنگها را کنار هم جمع کرده بود.درخوابگاه روزهاشیرین رقم میخورد اما ساعات ورود و خروج و نظارتهای مداوم باعث میشد خیلی از دانشجو خوابگاه را ترک کرده و هر چند نفر با هم خانهای اجاره کنند.ترم سه بود که شهره هم علیرغم میل امیر با تعدادی از بچهها خانهای اجاره کرده و خوابگاه را ترک کرد. هزینهها را تقسیم میکردند و هرکدام وقتی برای تعطیلات به خانه برمیگشتند مقداری مواد غذایی و لوازم لازم را به همراه می آوردند تا در هزینهها صرفه جویی شود .شهره به دنیای تازهای پا گذاشته بود به شهری که کسی نبود تا برایش قیدوبندی بگذارد اینجا عجیب همه را جادو میکرد لباسها، افکار، حتی قیافهها در ترم سوم و چهارم دیگر کاملاً با لحظه ورود متفاوت بود. رفاقتهای غیرمعمول و پنهانی شکل گرفته و حراست دانشگاه پاتوق هر روزه و همیشه بسیاری از دانشجوها شده بود اما فایدهای نداشت و راه خودشان را میرفتند. شهره هم مثل همه پوشش و قیافه اش در آن شهر تغییر کرد و کمکم افکارش هم دچار دگرگونی شد خیلی از طرف جنس مخالف پیشنهاد دوستی داشت .بدش هم نمیآمد. هر ترم کمتر و کمتر به دیدن امیر میرفت اگر هم او قصد آمدن میکرد به گونهای منصرفش میکرد .کمکم دوستی او و محسن آغاز شد محسن یک مغازه لوازم ساختمانی داشت وضع مالی نسبتاً مناسب و البته همسر و دوفرزند این رابطه آنقدر پیشرفته بود که محسن خیلی از هزینههای شهره را پرداخت میکرد. از سویی دیگر امیر هر ماه به حساب شهره مبلغی واریز می کند بیخبر از آنکه شهره همه این پولها را هزینه لوازم آرایشی و لباس و تفریح با محسن میکرد و خیلی وقت بود که دیگر مسیرش را گم کرده بود او دیگر در بسیاری از کلاسها یا حاضر نمیشد یا دیر حاضر میشد در هر ترم یکی دو درس را مشروط میشد معدلش پایین آمده و از سویی دیگر به کرات از حراست دانشگاه اخطار گرفته بود. ولی دیگر اهمیتی نمیداد و حتی به همراه محسن به مسافرتهای چند روزه میرفت. دانشجویانی که همخانه شهره بودند به او شک کرده بودند شبها دیر میآمد و یا چند روز اصلاً به خانه نمیآمد تا اینکه از شهره خواستند که از آن خانه برود و او زمانی که اصرار آنها را دید آن خانه را ترک کرد و محسن برای او خانهای جداگانه اجاره کرد.سرانجام دانشگاه به اتمام رسید البته برای دانشجوهایی که آمده بودند درس بخوانند و نه برای امثال شهره، او هنوز خیلی از واحدهای درسیاش باقی مانده بود امیر دیگر بیقراری میکرد و اصرار داشت که شهره برگردد اما شهره مدام بهانه می آورد تا اینکه امیر بدون اطلاع شهره سرزده به دانشگاه آمد و در کمال ناباوری از شرایط تحصیلی و اخلاقی همسرش آگاه شد آن روز امیر تمام کوچههای شهر را سرگردان پیمود نمیدانست چه باید بکند پشیمان شده بود چه آتشی به زندگی خودش زده بود با فرستادن شهره به دانشگاه، به شهرش برگشت روزها فکر کرد : اگر قرار بود شهره روزی به او خیانت کند .چه بهتر که در همین اول راه باشد. دیگر سراغ شهره را نمیگرفت ماهیانه هم برای او واریز نمیکرد. شهره از طرف دانشگاه از آمدن و رفتن امیر آگاه شد. امیر به تماسهای او پاسخ نمیدارد. از سویی محسن وارد رابطه ی تازهای شده بود و وقت کنار گذاشتن شهره رسیده بود . شهره مانده بود و پلهای شکسته ی پشت سر و جاده های سست پیش رو .به شهرش برگشت کلید انداخت درب خانه را باز کند در باز نمیشد گویا امیر قفلها را عوض کرده بود. هر چه تماس گرفت هر چه جلوی خانه منتظر ماند خبری از امیر نشد . شب به خانه پدر رفت زنگ در را زد مادر درب را باز کرد. جلو رفت که مادر را بغل کند مادر دست او را پس زد برگهای را به سمت او دراز کرد : برو ،برو، تا پدرت نیامده پایین !و بعد در رو بست و رفت شهره نگاهی به برگه انداخت امیر بطور غیابی قصد طلاق شهره را داشت او سوء اخلاق و خیانت شهره را دلیل طلاق اعلام کرده بود .زانوهایش شل شد ساعتی پشت در نشست ،چه کردم با زندگی خودم ،حالا چکار کنم، ؟کجا بروم؟ همان شب به شهر محل تحصیلش برگشت صبح بود که رسید .به خانه مجردیاش رفت. خانهای که هزینهاش توسط محسن پرداخت میشد تازه دوش گرفته و زیر پتو دراز کشیده بود که صدای درآمد در را باز کرد زن صاحبخانه بود:شهره خانم نبودی: کی اومدی ؟همین یکی دو ساعت پیش رسیدم. آقا محسن دیشب پول پیش خانه را گرفتن و گفتن شما میخواهید خانه را خالی کنید میخواستم ببینم میشود؟ امروز عصر مستاجر برای دیدن خانه بیاید؟قلبش داشت ایست میکرد، سری تکان داد و درب را بست .هرچه با محسن تماس میگرفت گوشی اش خاموش بود آماده شد .رفت جلوی مغازه ، از شاگردش سراغش را گرفت گفت :محسن برای خرید رفته و معلوم نیست کی برمیگردد. اما شهره میدانست که محسن همانجاست و خودش را پنهان کرده ،مثل روزهایی که زنش سراغ او را میگرفت . و محسن کنار شهره بود. آخر هفته بود که شهره خانه را خالی کرد و تنها یک چمدان کوچک لباس به همراه داشت بقیه وسایل را جای پول دو ماه آخری که محسن پرداخت نکرده بود گذاشت و رفت. آن روز یک زن آواره دیگر به زنان آن شهر افزوده شد .زنی تحصیلکرده که بر کارتن میخوابید و در زبالهها جستجو میکرد چند ماه بعد زنی با چهرهای افسرده و تکیده به یکی از کاجهای آن شهر تکیه داده و سیگارش را دود میکرد و دستش به سوی رهگذران دراز بود.