خانه ما باغچه خیلی کوچکی داشت.یک روز پدرم دو درخت یکی( به ) و دیگری تناسگل (میوه ای بین گیلاس و آلو ،بزرگتر از گیلاس، کوچکتر از آلو ،به رنگ قرمز) را در باغچه مان کاشت. من و خواهرم چون فاصله سنی زیادی با هم نداشتیم تقریباً در همه چیز رقابت میکردیم و باید همه چیز و همه ی کارها بین ما تقسیم میشد. البته او همیشه با زیرکی و یا زور از زیر بار انجام کارهایی سخت و سنگین مثل کارهای خانه فرار میکرد. خواهر من تنها یک یا یک و نیم سال با من اختلاف سنی داشت مثلاً وقتی من کلاس سوم بودم او وارد کلاس اول شد .که این هم برای من کلی دردسر و ماجرا داشت که بماند برای بعد... خلاصه آن روز که پدر دو درخت را در باغچه خانه کاشت عصر من و خواهرم درختها بین خودمان تقسیم کردیم او درخت تناسگل و من درخت به را انتخاب کردم. خیلی زود درختهای ما بعد یکی دو سال به بار دهی رسیدند تناسگل خواهرم زیر بار شکوفه کمر خم کرد ،اما درخت من تنها ده یا بیست شکوفه بیشتر نداد. درخت او هر سال آنقدر میوه میداد که شاخه هایش می شکست. درخت من خیلی تنبل شاید هم ضعیف شاید هم خیلی راحت بود او تلاشی برای بهتر شدن نمیکرد. اما آسوده بود هرسال درخت تناسگلمان شاخههایش میشکست و او فقط تماشا میکرد. شاید اصلاً برای همین زیاد میوه نمیداد! دوست نداشت شاخههایش بشکند. جالب بود حتی همان چند دانه بهی هم که داشت از حدی بزرگتر نمی شدند. روزهایی که باران می آمد یا بادهای تندی میوزید برای دقایقی به حیاط میرفتم و درختم را محکم به آغوش میگرفتم با او حرف می زدم اما او درختی خونسردی بود جوابی نمیداد ولی من بازهم عاشق او بودم .سالها بعد که از آن خانه رفتیم هنوز تناسگلمان شاخی بود برای خودش، ولی درخت من خونسرد شکستن شاخههای تناسگل خواهرم در بهار را تماشا کرد و به هر باد هزار شکوفه می بخشید که بارش سبک شود و آسوده از لبه دیوار خانه سرک بکشد بیرون، فکر میکنم او عاشق درخت سیب خانه همسایه بود.
هرکجا هستی دوستت دارم درخت تنبل، عاشق ،وارفته ی من.....
( در برخی از مناطق ایران نام این درخت تنسگل تلفظ می شود . )