هر روز غروب خدا به دیدن مرد می آمد. با هم شعر میخواندند، قدم میزدند، باغبانی میکردند، مرد به خواب میرفت و خدا به آسمان ،
آن روز مرد چیزی در خانه برای پذیرایی نداشت آماده شد به بازار رفت حسابی خرید کرد .در راه برگشت به خانه زنی را دید که در گوشهای نشسته و در مقابلش مقدار خیلی کمی سبزی تازه روی یک دستمال کهنه چیده شده و کودکی روی زانویش خوابیده، انصافاً سبزیها خیلی تازه و معطر بود، اما دل مرد نمیخواست از این زن فقیر خرید کند. همین جور که از زن فاصله گرفت. مقابل مغازه میوه فروشی چشمش افتاد به انجیرهای تازه و درشت با خودش فکر کرد که چقدر خوب میشود مقداری انجیر هم برای پذیرایی بخرم پس جلو رفت و مشغول جدا کردن انجیرهای درشت شد که کودکی وارد مغازه شد و دستش را دراز کرد مرد توجهی نکرد.مغازهدار پسر را از مغازه بیرون کرد، مرد به خانه برگشت. حسابی خانه را مرتب کرد، چند نوع غذای خوشمزه و یک ظرف پر میوه آماده کرد، لباسهای تمیزش را پوشید و مثل هر روز روی صندلی منتظر خدا شد. اما آنروز خدا به دیدار او نیامد ،روز بعد دوباره مرد آماده شد، ولی بازهم خدا به دیدن او نیامد، مرد سراغ خدا رفت .تا از او دلیل نیامدن اش را بپرسد اما خدا آن روز وقتی برای ملاقات با او نداشت. مرد فردا و فرداهای دیگر به خانه خدا رفت و بازهم خدا با او دیدار نکرد. مدتی گذشت و مرد از غم دوری خدا مریض شد. یک روز که در خانه تنها بود ناگهان در آرام باز شد و کسی وارد خانه شد چشمان خسته و بیمار مرد از دیدن خدا درخشید خدا نزدیک آمد گرم دستان او را گرفت، حالا مرد دیگر احساس درد نمیکرد، گویی دیگر مریض نبود . بلند شد نشست رو به خدا کرد و پرسید :چرا دیگر به دیدارم نیامدی؟خدا از دسته گلی که به همراه آورده بود گلی را به مرد داد و گفت: من آمدم آن روز در مغازه میوه فروشی تو دستم را پس زدی،آنجا در خیابان بر دستمال کهنه آن زن فقیر منتظرت بودم
.مرد بغضش شکست و خودش را در آغوش خدا انداخت گفت : حدس زده بودم! خدا دردهای مرد را به باد سپرد شانههای لرزانش را نوازش کرد .
مرد از جا برخاست با خدا به حیاط رفتند و تمام گلهایی که خدا به همراه آورده بود را در باغچه کوچک مرد کاشتند.