بچهها با داد و جیغ و فریاد از کلاس بیرون رفتند و کلاس آرام شد. گچ آرام چشمهایش را باز کرد تیکه های تنش که روی زمین ریخته بود را دید و لبخندی زد .تخته پاک کن که به او نگاه میکرد گفت: به چه لبخند میزنی؟ به تکه های تنت ؟تو داری تمام میشوی؟
گچ راحت لم داد و دستهایش را گذاشت زیر سرش و گفت امروز هزار مسأله را حل کردم و به بچه های کلاس هزار چیز تازه آموختم.
روز بعد گچ تمام شده بود تختهپاک کن در حالی که تکه های ریختهی تن گچ را تماشا میکرد
زیر لب گفت: سفرت خوش مسافر بعدتومسئله ای نماند تو با پاره پاره وجودت مسئله نادانی را برای همیشه حل کردی.