وارد آزمایشگاه شد صدای تپش قلبش را  با گوش می‌شنید .آزمایشگاه حسابی شلوغ بود جلو رفت برگه نوبتش را دریافت کرد و نشست، چشمش افتاد به زن حامله ای که چند صندلی آن طرف تر نشسته  و یک دختر کوچولوی سه و چهار، ساله هم کنارش ایستاده بود. با حسرت به او نگاه می‌کرد و با خودش آرزو کرد که جواب آزمایشش مثبت باشد. تا این‌که شماره او را اعلام کردند، بلند شد جلو رفت و برگه رسید آزمایشگاه تحویل داد، جواب آزمایش را که گرفت جرأت نمی‌کرد باز کند آرام آرام و درحالی‌که قلبش بشدت می تپید رسید جلوی ماشین سوار شد کیفش را روی صندلی بغل گذاشت روسری اش رو کمی شل کرد نفسش سنگین شده بود، برگه آزمایش را بیرون آورد چیزی متوجه نمی‌شد برگ را گذاشت داخل پاکت و در کیفش قرار داد همین‌طور که به سمت خانه می‌رفت با خودش فکر کرد: که نباید چیزی به حسام بگوید. ممکن است بازهم جواب منفی باشد آن روز حسام دیرتر به خانه آمد ملیحه باید می‌رفت مطب دکتر، از سویی هم نمی‌خواست چیزی به حسام بگوید! غذای حسام را آماده کرد، سریع لباسش را پوشید و درحالی‌که از خانه بیرون می‌رفت گفت: باید بروم مادر صبح پای تلفن حالی نداشت. و درب را پشت سرش بست و رفت .دقایقی بعد در مطب  بود . کمی منتظر شد زمانی که منشی او را صدا کرد، قدرت از پاهایش رفت. وارد اتاق شد .دکتر بعد از دیدن نتیجه آزمایش سری تکان داد، عینکش را درآورد، قلب ملیحه ریخت ،حتماً جواب منفی است اما آن روز در کمال ناباوری دکتر گفت: که جواب آزمایش مثبت بوده و  آن‌ها به‌زودی صاحب فرزند خواهند شد، اما وضعیت بدنی ملیحه چندان رضایت‌بخش نیست و باید استراحت کند. ملیحه اهمیتی نداد، فکر کرد که اگر حتی لازم باشد تمام نه ماه را روی تخت دراز بکشد ،بازهم ارزش لحظه شیرین مادر شدن را دارد .در راه برگشتن شیرینی مورد علاقه حسان را خرید و خیلی زود خودش را به خانه رساند. جلوی در کفش‌های مادر احسان را دید . کلید انداخت وارد خانه شد، انگار حسام و مادرش  در آشپزخانه بودند،ومتوجه ورود ملیحه نشدند! مادر حسام داشت از خوبی‌های مهری دختر خاله حسام می‌گفت:. تو به اندازه کافی پای این زن نشستی، مهری تحصیل‌کرده و شاغل است، همین روزهاست که ازدواج کند، زودتر تصمیمت را بگیر، اصلاً خودم با ملیحه و خانوادش صحبت می کنم، می‌خواد طلاقش می‌دهیم، نمی‌خواهد بماند سر زندگیش. جعبه شیرینی  از دست ملیحه،افتاد، حسام از آشپزخونه بیرون پرید و ملیحه را  دید که  جلوی جعبه ی شیرینی  روی زمین زانو زده ، مادر حسام بیرون آمد :چی شده ؟کی اومدی؟ حسام جعبه شیرینی را باز کرد .شیرینی‌ها بهم ریخته بود گفت :شیرینی مورد علاقه‌ ی من! این شیرینی برای چیه؟ حال مادر خوب بود ؟ملیحه دستش را برد.سمت کیف تا جواب آزمایش رو به حسام مادرش نشان بدهد، که گویی کسی دستش را گرفت و او را منصرف کرد، کیفش را برداشت و به اتاق رفت و در را پشت سرش قفل کرد. حسام رو به مادرش کرد و آرام گفت :شنید !مادرش درحالی‌که چادرش را می پوشید، صدایش را بالا برد و گفت: شنید که شنید زن بود خودش  دست تو می‌گذاشت تو دست  زنی  که اجاقش  کور نباشد  و چادرش را سر انداخته  و از خانه بیرون رفت .حسام از پشت در اتاق ملیحه را  صدا میکرد! اما جوابی نمی‌آمد:حالا مادر یک چیزی گفت ،من دوستت دارم، با بچه یا بی بچه! نیمه‌شب بود ،که ملیحه درب  اتاق را باز کرد. حسام پشت در خوابش برده بود ،ملیحه آرام او را صدا کرد :برو  سر جایت بخواب، حسام میان خواب و بیداری لبخندی زد گفت: خوبی؟ ملیحه جواب داد:بله !صبح سر میز صبحانه قبل رفتن  حسام مثل همیشه برای ملیحه لقمه گرفت داد دستش و گفت :امروز زودتر میایم با هم برویم بیرون، برویم سینما ،شام هم بیرون می‌خوریم. ملیحه عاشق حسام بود، زندگی بدون حسام برایش ممکن نبود، حسام مردی خوب و همسری بی‌نظیر بود، البته خیلی هم به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت و سعی می‌کرد باعث ناراحتی آن‌ها نشود چون حسام تنها پسر خانواده بود و مادر و پدرش مخصوصاً مادر خیلی بیشتر از دو خواهرش به او وابسته بودند. غروب شد با هم  به سینما رفتند،آنشب مثل شب‌های نامزدیشان رویایی و زیبا بود و دل ملیحه اصلاً نمی‌خواست که به خانه برگردند !در راه برگشتن به خانه ملیحه به حسام گفت که بزودی جمع آن‌ها سه  نفر خواهد شد. حسام یک دنیا ذوق کرد، از آن روز ملیحه حق بلند شدن از جایش را نداشت، زودتر به خانه می‌آمد و  بیشتر با ملیحه وقت می‌گذراند  آنها با هم قرار پرتودرمانی که،جنسیت بچه مشخص شد این خبر خوش را به همه بدهند. از سوئی   مادر حسام هم دور از چشم ملیحه مدام از مهری می‌گفت.  همه چیز خوب پیش می‌رفت و دکتر از مراحل رشد جنین راضی بود. آن روز ملیحه و حسام دل توی دلشان نبود دیگر معلوم می‌شد که مسافر کوچولویشان پسر است؟ یا دختر ؟ قرار سونوگرافی داشتند. آن روز حساب زودتر دنبال ملیحه آمد و از او  خواست که با هم به شهربازی بروند، شهربازی حسابی شلوغ بود ،آن‌ها بستنی می‌خوردند و شادی بچه‌ها را تماشا می‌کردند و  با هم قرار می‌گذاشتند که خیلی زود مسافر کوچولوی  را به شهربازی بیاورند .چیزی تا نوبتشان باقی نمانده بود، خودشان را رساندند جلوی سونوگرافی، همین‌که سوار آسانسور شدند حسام متوجه شد که کیفش را در ماشین جا گذاشته، از ملیحه خواست که  او برود... و برگشت کیفش را بیاورد! ملیحه دکمه آسانسور را زد و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد که ناگهان صدای وحشتناک شد و آسانسور بشدت تکان خورد ،ملیحه دستش را به میله گرفت و گوشه ای   نشست.دستش را گذاشته بود روی شکمش و مدام صلوات می‌فرستاد و از خدا طلب کمک می‌کرد ،دوباره همان صدا و تکانی محکم‌تر و سپس آسانسور بسرعت به طرف پایین به حرکت درآمد و در کمتر از لحظه‌ای محکم به زمین خورد و ملیحه ...
چشمانش را  که باز کرد، متوجه شد که در بیمارستان است خواست بلند شود که احساس کرد، پاهایش را حس نمی‌کند، چشمان حسام  قرمز و متورم بود. حسام چی شده ؟من اینجا چکار می‌کنم؟ کمکم کن باید بلند شوم! حسام روی صندلی  که کنار تخت قرار داشت نشست، دست‌هایش را مقابل صورتش گرفت و با صدای بلند گریه می‌کرد. پرستار دکتر را صدا کرد دکتر  بعد از معاینه گفت: بهتری؟ به خیر گذشت! می‌توانست بدتر ازین باشه! ملیحه  تمام قوایش را  جمع کرد و گفت: چه اتفاقی ؟پرستار جواب داد: آسانسور که شما داخلش بودین سقوط کرد. ملیحه زبانش گرفته بود ،بریده ،بریده گفت: بچه‌ام  چی  شد ؟دکتر از او خواست که آرام باشد.و به او خبر داد که متأسفانه فرزندش را از دست داده است و ستون فقراتش هم آسیب جدی دیده و ممکن است تا مدتی نتواند راه برود و باید فیزیوتراپی انجام دهد. ملیحه دیگر متوجه اطرافش نبود.سکوت کرده و گریه نمی‌کرد، پاسخی نمی‌داد، چیزی نمی‌خورد، همه نگران او بودند !مدتی بعد حسام با نظر دکتر ملیحه را به خانه آورد. او خیلی سعی می‌کرد که به ملیحه روحیه بدهد اما ملیحه تلاشی برای به زندگی برگشتن نمی‌کرد، در جلسات فیزیوتراپی همکاری نمی‌کرد، او اوضاع را برای حسام خیلی سخت‌تر و غیرقابل تحمل تر کرده بود. مادر ملیحه هرروز چند ساعتی برای رسیدگی  به ملیحه به خانه آن‌ها می‌آمد ولی هرچه سعی کرد ملیحه کلامی با او حرف نمی‌زد .جمعه بود حسام لباس‌های ملیحه را شسته و درحال پهن کردن روی طناب  بود که مادر  حسام به خانه آن‌ها آمد و سر بحث در مورد مهری را باز کرد،  دیگر پنهان‌کاری نمی‌کرد او  معتقد بود که یک زن علیل حق انتخاب ندارد .آن روز مادر تمام روز  دنبال حسام راه رفت و از مهری گفت ،و حسام سکوت کرد. ملیحه می‌شنید و در خودش می‌شکست، چند روز بود که حسام دیگر دیر به خانه می‌آمد و از مادر ملیحه می‌خواست که بیشتر کنار او باشد. ملیحه از قبل ناامیدتر شده بود او داشت تنها دل‌خوشی اش یعنی حسام را  هم از دست می‌داد. تا آنکه یک روز صبح که بیدار شد دید که تمام وسایل خانه جمع شده و حسام و چند کارگر در حال انتقال وسایل به کامیون هستند.
بعد تمام شدن وسایل حسام سراغ او  آمد لباسش را پوشاند،اورا مرتب کرد پایین برد و داخل ماشین گذاشت .
روز بعد صبح ملیحه در یک  خانه زیبای روستایی در  منطقه ای سرسبز چشم‌هایش را باز کرد، فضا پر عطر گل و گیاه و صدای پرنده ها بود .
حسام عشقش را از همه دنیا ربوده بود تا در گوشه ی  دنج این روستا تمام عمرش را کنار ملیحه باشد. مدتی بعد ملیحه . به زندگی برگشت و طولی نکشید که روی پاهای خودش ایستاد و دست در دست دختر زیبایی که خداوند به آن‌ها داده بود تا خود مدرسه پا به پا رفت.