سال‌ها بود که دکه‌ای کوچک پیرمرد پاتوق هر روز صبح و ظهر بچه‌های مدرسه بود هر صبح بچه‌ها جلوی دکه شلوغ می‌کردند و چهره پیرمرد پر از شادی و شعف می‌شد او عاشق بچه‌ها بود و تمام دل‌خوشی اش به همین لحظاتی بود که با بچه‌ها می‌گذشت او در دکه کوچکش چیز چندانی نداشت اما هر چه داشت سالم و اغلب دست ساخته خودش بود هر فصل نوبرانه فصل را در سبدی می‌ریخت جلوی درب دکه روی چهارپایه می‌گذاشت و هر رهگذری را میهمان مشتی نوبرانه میکرد.کودکان یتیم محل میهمانان افتخاری همیشه پیرمرد بودند که برای هیچ چیز  بهایی پرداخت نمی کردند.صبح های زمستان بوی عطری عدسی پیرمرد تمام محله را فرامی‌گرفت پیرمرد هر صبح بچه‌ها را با بوی عدسی خوش‌مزه اش به دکه می‌کشاند  وقبل مدرسه رفتن  هرکدام را  پیاله ای  کوچک و داغ عدسی میهمان می‌کرد بهایی ناچیز برای صبحانه گرم و لذت بخش و یا چند دانه لبو در هوای سوزناک زمستان و یا پیاله نخود آب‌پز شده با نمک، تابستان‌ها بستنی پشمک، یخمک،پشمک و...
  دکه پیرمرد نزدیک پلی که از روی رودخانه می‌گذشت قرار گرفته بود پل هنگام حرکت زیر پا به لرزه درمی‌آمد و پاره آهنهای زنگ زده اش  صدا می‌داد،و باز هم بچه‌ها  محکم‌تر و محکم‌تر پا می‌کوبیدند و بیشتر صدای پل را درمی‌آوردند ،تا پیرمرد را از دکه کوچکش بیرون بکشانند
سر آن‌ها داد بزند و بگوید: تمامش کنید!،و بچه‌ها درحالی‌که می‌خندیدند بدو،بدو از پل بیرون آمده و از مقابل دکه عبور می‌کردند و پیر مرد  آن‌ها را تماشا می کرد سری تکان می‌داد و لبخند می‌زد سبد کهنه‌اش را عقب ترک دوچرخه می‌بست سوار می‌شد و رکاب زنان در گرگ‌ومیش هوا از محل دور می‌شد، و فردا صبح زود از دل تاریکی شب مثل سپیده بیرون  می آمد، و از میان مه روز طلوع می‌کرد. کسی نمی‌دانست پیرمرد دکه‌دار به کجا می رود ،از  کجا می آید اصلاً کس و کاری دارد  یا نه فقط همه می‌دانستند او از سال‌ها پیش همیشه اینجا بوده است خیلی از مادر و پدرها حتی او را از کودکی به یاد می‌آوردند گویی پیرمرد درخت  هزار ساله ای بود در آن محله.
آن روز عصر پیرمرد جعبه‌های بیسکویت و کلوچه پفک و..  جلوی دکه را  داخل دکه گذاشت بادکنک‌ها را از جلوی در باز کرد و داخل برد، مثل هر روز همه چیز را جمع کرد درب را  قفل زد، سبدش را ترک دوچرخه گذاشت و به راه افتاد. هنوز چند قدمی از دکه فاصله نگرفته بود که از سر خیابان ماشینی داخل محله پیچید و در چشم بهم زدنی پیرمرد را زیر گرفت همه مردم جمع شدند سروصورت پیرمرد غرق خون شده بود .چند نفر از اهالی محل  پیرمرد را به بیمارستان بردند،و بقیه اهل محل در جستجوی پیدا کردن نام و نشانی از خانواده پیرمرد درب دکه راباز کردند . شاید اثری ،نامی ،نشانه‌ای، پیدا کنند و از طریق آن به خانواده مرد اطلاع بدهند .درب دکه که باز شد چشمان همه از حدقه بیرون زده بود ،داخل دکه هیچ چیز نبود. دوچرخه پیرمرد را به همراه سبد کهنه اش داخل دکه گذاشتند و درب  را بستند  .آن شب همه محل به دکه خالی پیرمرد فکر  میکردند.روز بعد خبر آمد که پیرمرد فوت کرده است. هرگز اهل محل نتوانستند کس و کاری از پیرمرد پیدا کنند و پیرمرد بر شانه‌های اهل محل تدفین شد،  زنان بیوه ی  محل حلوایش را پخته و کودکان یتیم دور دادند و آن روز گویی تمام شهر در تشییع پیرمرد حضور داشت.
مدتی بعد دکه را از آن‌جا بردند  آن‌جا درختی رویید و سایه‌ای شد بر سر رهگذران و هر سال بهار تمام محل را به توت های تازه و درشت میهمان می‌کرد و کسی هرگز ندانست که پیر مرد دکه‌دار از کجا آمده بود و به کجا رفت.