خرگوشی خواست داناتر شود، او هویجی در دستمال پیچید ،درب کلبه اش را بست و به راه افتاد .
رفت و رفت تا به یک مترسک رسید او  در میان یک مزرعه کاهو ایستاده بود:کجا می‌روی خرگوش کوچک؟ نکند آمده ای تا کاهوهای مزرعه من را بخوری؟ خرگوش آب دهانش را قورت داد :معلوم است که نه !من به دنبال دانایی آمده‌ام ،نه به دنبال کاهو !و بعد از مزرعه دور شد.
و رفت و  رفت  و رسید به یک سنجاب که درحال پنهان کردن گردوهایش  در زمین بود: کجا می‌روی خرگوش کوچولو ؟نکنه می‌خواهی گردوهای من را  برای خودت برداری ؟خرگوش گوشی‌هایش را تکانی داد : معلومه که نه! من به دنبال دانایی هستم، نه گردوهای تو و دور شد.

رفت و رفت و به یک صف بزرگ از مورچه‌ها رسید که دانه‌های گندم را به لانه میبردند.ایستاده و مشغول تماشای آن‌ها شد مورچه‌ای به او گفت: کجا می‌روی خرگوش کوچولو؟ نکند دنبال انبار دانه های ما هستی؟ خرگوش لبخندی زد و گفت: دانه های شما به چه درد من می‌خورد ؟من به دنبال دانایی هستم نه به دنبال دانه های شما و بعد هم از آن‌جا دور شد.
   رفت و رفت تا رسید به یک درخت ،حسابی خسته شده بود، زیر سایه درخت نشست، تا هویجش را  بخورد، که چشمش به یک موش کوچولو افتاد که از سوراخ بیرون آمده و زیر آفتاب لم داده بود: چکار می کنی موش کوچولو؟چه چیز را تماشا می کنی؟ موش تکانی به خود داد و گفت من که چیزی را تماشا نمی‌کنم من خیلی گرسنه هستم و از صبح چیزی برای خوردن پیدا نکرده‌ام خرگوش کوچولو هویج را دو نیم کرد و یک تیکه به موش کوچولو داد ،زیر سایه درخت نشستند و هر دو هویج خوردند و بعد ساعت‌ها با هم بازی کردند شب او دوباره به لانه‌اش برگشت حالا خیلی داناتر شده بود چون یاد گرفته بود داشته‌هایش را با دیگران قسمت کند.
خیلی زود دانه های گندمی که مورچه‌ها پنهان کردند بوته‌های زرد و زیبای گندم شدندبرای مورچه‌ها
و گردوهایی که سنجاب پنهان کرده بود درخت گردوی بزرگی شد
و کاهوهایی  که مترسک مواظب‌شان بود ،مرد کشاورز را ثروتمند کرد و همه دنیا زیبا شد و خرگوش ما هر روز داناتر و  داناتر می‌شد .