هر غروب پنج شنبه منتظر او بود که از امتداد قبرها برسد سنگ قبر را بشوید و ظرفی خرما روی آن بگذارد و بنشیند و از آنچه در هفته گذشته سخن کند.
پانزده سال از مرگ مرد میگذشت غزال دختری بود که در ایل دل هر جوانی را می برد وقتی کوزه بر شانه از دل دشت به سوی سیاه چادر میآمد سرش در آسمان ها و پاهایش در فرشی از گل پنهان بود هرگز پسر چوپان ایل فکر نمیکرد که حتی غزال نیم نگاهی به او بیاندازد.
شبانه درس خواند و به ارتش پیوست. وقتی پس از مدتها برای اولین بار به مرخصی برگشت فکر میکرد دیگر غزالی نباشد.اما بخت با او یار بود و دیری نگذشت که غزال در خانه او ،و مادر فرزندانش بود. سالها کنار غزال جور دیگری گذشت، او زنی صبور و مادری عاشق بود و تنها مرگ میان آن دو فاصله انداخت ،روزی که گلوله در سینه مرد آرام گرفت و او را بر تن سرد گور خواباند و ازآنپس قرارشان شد هر هفته پنج شنبه غروب و همه ی این سالها هرگز غزال خلف وعده نکر،د و بر سر قرار حاضر شد.
کمکم داشت هوا تاریک میشد اما هنوز خبری از او نبود مرد دلآشوب شد، آن پنج شنبه گذشته و غزال نیامد و پنجشنبههای دیگر و دیگر..
شاید دیگر وقتش رسیده باشد که از یاد غزال برود! مرد غروبهای پنج شنبه می آمد ا و ناامید به انتظار می نشست.
در آن صبح پاییزی زیبا و دلتنگ، صدای گریه و ناله در قبرستان پیچید و دقایقی بعد تن بیجان غزال در کنارش آرام گرفت و غزال از همیشه زیباتر به دیدار او آمد و دست در دست هم در میان بوتههایی درهمتنیده یاس پیش رفتند.
و در جایی ماورای زمان و مکان دوباره عشق آغاز شد .
💎