مقابل آیینه ایستاد در آینه ملکه زیبایی را دید که چشم در چشم  به او خیره شده است .لبخندی زد او هم لبخند زد دستی به موهایش کشید او هم دست به موهایش کشید این ملکه زیبایی خود او بود آری بهار جوانی او از راه رسیده بود .و او یک گل نورسته و  زیبا بود .هر روز در راه مدرسه جوانهای  زیادی به او ابراز علاقه می‌کردند ،در میهمانی‌های اقوام هم توجه دیگران را به خود  جلب می‌کرد، دختران زیادی به زیبایی او غبطه می‌خورد .
تازگی نگاه‌های معلم جوان روستا هم به او گونه‌ای دیگری بود، همه بچه‌های مدرسه دیگر از علاقه آقای کمالی به ترنم آگاه بودند در همان تابستان رویایی بود که او آقای معلم را به همسری پذیرفت و از دل آن روستای کوچک بیرون زد و پا به شهر گذاشت.
هرچه می گذشت زیباتر می‌شد روزی با خود فکر کرد: من تا ابد زیباترینم و زیبایی مرا انتهایی نیست و خیلی زود از آقای معلم دل کند و عمر زندگیش مشترک‌شان به پایان رسید.
بعد از آن با جوان دیگری آشنا شد و بعد دیگری  و بعد دیگری و ..........
. امروز وقتی وارد دادسرا شد ،در آیینه درب ورودی زنی پیر و افسرده را دید که هیچ اثری از آن زیبایی در وجودش نبود ،دیگر هیچ‌کس مشتاق دیدار و داشتنش نبود، امروز باید آزمایش می‌داد و از میان شش مرد پدر فرزندی که در راه داشت را معلوم می‌کرد
و چه سرنوشت تلخی برای  یک ملکه زیبایی .