هنوز برفهای باغچه کامل آب نشده بود که گلدانی به پرچین سنگی باغچه خورد و شکست و ریشه ای کوچک در خاک باغچه لانه کرد. روزی دست مهربانی ترکهای جوان یاس کوچک را قلقلک داد و آرام او را صدا کرد چشم که گشود بهار بود ،که دامن کشان از او دور میشد و میرفت که شاخهها و بوتههای دیگر را بیدار کند و در باغ و باغچه ها و بیشهها خبر بهار سر دهد . یاس خمیازه ای کشید شانه ای راست کرد درختی که آن طرف باغ بود گفت :سلام یاس کوچولو! تولدت مبارک به باغچه ی ما خوش آمدی ،یاس سر چرخاند سمت درخت لبخندی زد گونه هایش سرخ شد سرش را پایین انداخت و گفت: سلام .که صدای دیگری گفت: باغچه ی کوچک ما فقط یک درخت یاس کم داشت خوش آمدی عزیزم !این صدای درخت انگور بود،. یاس کوچولو جواب داد: ممنون . بعد درخت انار ،درخت گلابی، درخت گل رز و .... خلاصه در آن باغچه همه به یاس کوچولو خوش آمد گفتند .یاس خوشحال بود که دوستان خوبی پیدا کرده در آن باغچه زیبا و در کنار آن درختان مهربان یاس کوچک ما روزگار خوبی داشت و هر روز قد کشید و بلندتر شد هر زمستان شاد خوابید و هر بهار شادتر بیدار شد . تابستان دیگر یاس کوچولک ،خانم بزرگی شده بود و قدش رسیده بود به لبه دیوار،ماجراهای آن طرف دیوار دیدنی بود و او هر روز ماجرایی تازه برای ساکنان باغ تعریف میکرد. روزی یک باد جوان از راه رسید حسابی سربهسر درختان باغچه گذاشت میان شاخهها و برگهایشان پنهان شد و سرک کشید بلند سوت زد و عمیق خندید، درخت یاس موهای بلند و زیبایش را در میان باد رها کرد و لبخند زد بادبر لب دیوار کنار یاس نشست و گفت وای چه قدر زیبایی چه قدر قد کشیده ای چه عطری من عاشق بوی گل های زیبای توام یاس پاسخ داد : تو هم خیلی باشکوهی باد چند روزی میهمان باغچه بود . روزی فرارسید که عزم رفتن کرد. اما یاس طاقت دوری باد را نداشت به باد گفت: نرو و کنار من بمان! باد شاخههای یاس را نوازش کرد گفت: باد اگر یکجا بماند قطعاً خواهد مرد. تو با من بیا یاس تکانی به خودش داد ، ریشههایش محکم در خواب فرورفته بود و نمی توانست. باد رفت و یاس تنها ماند آن روز ریشههایش چون زنجیری که او را به زمین قفل کرده به نظر میآمد دیگر لبخند نمیزد و قد نمی کشید . در باغچه همه برای یاس دلتنگ و نگران بودند، افسوس که پای در خواک دارم و از دیدن آنهمه زیبایی جهان بیبهرهام، خوشبحال باد که آزاد و رها پر میکشد .این افکاری بود که هر سپیدهدم و هر غروب و ذهن یاس جوان میگذشت او دیگر از شرایطش ،دیگر از زندگی رازی نبود . این اندوه چون حرارتی سوزان شمع وجودش را آب میکرد . تا آن روز صبح که حس کرد چیزی بر تنه نحیفش چسبیده، چشم باز کرد ، حشرهای کوچک را دید که محکمبه او چسبیده بود تکانی به خودش داد و پرسید تو کی هستی ؟چرا چسبیدی به من؟ حشره جواب داد: من یکروزه هستم یاس با تعجب گفت: یکروزه ؟حشره ادامه داد یعنی من تنها یک روز عمر میکنم . یاس خیلی تعجب کرد، مگر زندگی یکروزه ممکن است؟ اصلاً در یک روز که نمیشود زندگی کرد ؟یاس تمام روز مشغول تماشای آن حشره عجیب بود، حشره ی کوچک آن روز کلی پرواز کرد، حرف زد، خندید، و در آخرین لحظات عاشق شد و غروب بر تنه یاس برای همیشه چشمهایش را بست . شب یاس خیلی به زندگی کوتاه آن حشره فکر کرد ،چه قدر آن حشره ی کوچک عاشق زندگی بود .آن هم یک زندگی یکروزه ،خیلی شرمنده شد از خودش با آنهمه خاطره هایی زیبا از روزهای گذشته ،و هزاران خاطرهای که پس از این در پیش رو داشت. روز بعد دیگر غمگین نبود و چشمهایش را با شادی باز کرد و تمام باغ با شادی او شاد شد . درخت یاس هزار سال عمر کرد و هزار سال زندگی و عشق و خاطره را تجربه کرد. (حشره یکروزه نوعی حشره است که تنها یک روز عمر میکند)
|