روزگار عجب مشاطه ای است ، هر روز چیز تازه ای در مسیر راهت قرار میدهد ، گاه آنقدر غیر قابل باور که تا مدت ها مات یک حقیقت تلخی و از حال خویش بی خبر چون کلافی سر در گم ، هرجا سراب میبینی ، دیوانه وار در هزار توی آرزو هایت دور خویش می گردی تا باورش کنی تومار عمرت به هم پیچیده شده و روزگار سر آمده است . زمانی از ارتفاع می هراسیدم و روزی وحشت از دریا و لحظه ای از حرم آتش و امروز از گم شدن در خویش می هراسم ، از فراموش شدن و فراموش کردن ، از به یغما رفتن خاطرات که تمام هویت مرا می سازد ، مادر را می بینم که بی هدف امتداد کوتاه سالنی را عقب و جلو می رود ، بر درب ها مشت کوبیده و فریاد می زند و همیشه مسافر است و هر لحظه از رفتن سخن می گوید ، گویی روز های او را پایانی نیست ، درب ها بسته و چراغ ها خاموش بیدارم کنید از این کابوس بی پایان .........

این کابوس لحظه ای مرا به حال خود وا نمی گذارد ، هر کجا می روم ، هرچه می کنم این کابوس با من است ، با من قدم میزند ، بامن شعر می خواند ، با من نفس میکشد ، می ترسم از غریبه ای که سایه به سایه ام قدم بر می دارد ، در کدام لحظه شوم سایه سنگین را بر جسم و روحم خواهد کشید ، و مرا در فراموشی تا ابد فرو خواهد برد ،  می گریزم از این غریبه آشنا ، می هراسم از این کابوس سیال ، او با من می آید ، همیشه و همه جا ، تا هنوز در خویش گم نگشته ام ، ای آسمان دریا ببار و مرا در خویش غرق کن ، ای زمین دهان بگشا و مرا به کام خویش بکش ، قبل آنکه مرگ را هم ندانم و نبینم و نفهمم ، که فراموشی در باور من یک مردن زنده است ، وآن حسن یوسف رنگ پریده پشت شیشه ، از تو  زنده تر است  ، تو فقط نفس می کشی ، و یا کریم ها از پشت شیشه برای تنهایی تو اشک می ریزند ، بجای تو آزادی را پر می کشند در آسمانها ، و تو حتی یاکریم را نمی فهمی و نمی بینی ، چه دلخوشی کودکانه ای است هنوز دلبستن به ریسمان پوسیده دنیا ، وقتی اینقدر دنیا بی اعتبار است ، وقتی برایش فرقی نمی کند گرگ باشی یا بره ، بی امان تو را می درد و گوشت باور و دلبستگی هایت را به نیش می کشد ، قطار عمر به سرعت به سوی ایستگاه آخر پیش می رود ، دیگر از شیشه ، اشیاء ، آدم ها ، درختان و کوه ها قابل تشخیص نیست ، همه چیز به سرعت محو می شود ، صدای سوت قطار در میان کوه ها می پیچد ، آری دنیا ، خداحافظ ، من دارم تو را فراموش میکنم ، دارم تورا می بازم ، افسوس ای دریا های بی نهایت ، افسوس ای جنگل های تنهای شلوغ ، ای درختان سر مست ، ای ماسه های عاشق ، ای باران تند ، ای باران آرام ، خداحافظ ، من دارم به دل تاریکی می روم ، نوری نیست ، صدایی نیست و آشنایی نیست ، فقط فراغ ، فراغ و فراغ ، انگار به سیاره ای نا شناخته سفر خواهم کرد ، ای خدای مهربان ، که جانم هدیه مهربانی توست ، نا سپاسی است اما باز ستان این گرانبها امانتت را ، اما مرا به آن سرزمین ناشناخته که می هراسم از آن در خواب و بیداری تبعید مکن ، تو را به شکفتن هر غنچه در لحظه ، تو را به سجده قطرات باران ، قسم ، مرا برهان از چنگ این کابوس مدرن .

(( تقدیم به تمام آنان که شاید روزگاری ، فراموشی می شود تمام سهمشان از دنیا ))