داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

۶۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

حرف آخر

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پند خیام

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

سفر به سیاره دور

روزهای  گرم تابستان مثل آدامس فاسد کش می آمد صدای شکمش درآمده بود مدت‌هاست که غذای درست حسابی نخورده روپوش مدرسه به تن دارد و این تنها خاطره او از روزهایی شیرین رفتن به مدرسه است. اما  با بیکاری پدر ،حالا او تمام زندگی را دود می‌کرد و دخترک سر چهارراه به التماس دعا می‌فروخت و مادر در جستجوی بخت تازه‌ای دخترکش را میان این‌همه تنهایی رها کرده بود هر وقت از گرما بی‌حال می‌شد و زیر سایه درخت حاشیه خیابان تکیه می‌داد با خودش فکر می‌کرد: که چرا باید زنده باشد؟ پس زندگی کجاست؟ و نگاهش به دنبال کودکی که از شیشه ماشین برایش شکلک در می‌آورد، تا ته خیابان میدوید .
شب نیمه‌جان به خانه که نه ،خرابه برمی‌گشت و پدر پول‌های مچاله شده گوشه روسری‌اش را می‌شمرد و گاهی سخت او را به باد کتک می‌گرفت: که چرا آن روز خوب کار نکرده است ؟.و صبح روز بعد که بیدار می‌شد تمام حاصل زحمت دیروزش مثل ابری زیر سقف اتاق جمع شده و پدر تکیه به دیوار سیگاری گوشه لب به خواب رفته بود و باز او باید می‌رفت. گاهی با خودش فکر می‌کرد که یک روز دیگر برنگردد هرگز ،اما وقتی وحشت شهر با آدم‌های رنگ رنگش را می‌دید باز به کنج خرابه پدر پناه می برد.
شب قدر بود اما دختر نمی‌دانست شب قدر یعنی چه؟ یعنی فرصت نکرده بود بفهمد. یعنی آرزوهایش آن‌قدر بود که هزار شب قدر هم کفافش را نمی‌داد.
نتوانسته بود از صبح پول زیادی در بیاورد می‌ترسید به خانه برود فکر کرد کمی دیرتر برود و چند تای دیگر هم دعا بفروشد . جلو رفت و از شیشه ی  ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند التماس می‌کرد که از دعاهایش  بخرند، تا آنکه رسید جلوی شیشه ماشین حاج آقا او با یکدست فرمان ماشین را گرفته بود و با دست دیگر تسبیح را می‌چرخاند و برای ظهور آقا دعا می کرد .همین که دخترک به شیشه زد حاج آقا با همان دستی که تسبیح میچرخاند اشاره کرد :برو کنار ،،و پا را گذاشت روی پدال گاز و بسرعت دور شد. دخترک آن شب  دست خالی به خانه برگشت اما دیگر پدرش او را کتک نزد پدرش او را به ابرهای سیاه و بد بویی که  همیشه در آسمان خانه بود فروخته بود مردی با چشمانی شیطانی در خانه منتظربود تا دختر را با خود به سیاره‌ای دور و تاریک ببرد.و دختر بی آنکه چمدانی بسته باشد  روانه ی  آن سفر دور بی بازگشت شد.
شب حاج‌آقا خواب عجیبی دید او مثل همیشه بر سجاده خوابش برده بود، در خواب مردی را دید که مثل هیچ مردی نبود عطر هیچ مردی را نداشت تمثالی از نور سوار بر اسبی که مثل هیچ اسبی نبود یالهایش در باد به رقص درآمده و پا در  ابرها داشت . مرد نزدیک شد از اسب پایین آمد دستی بر شانه‌ حاج آقا گذاشت و گفت :منتظر که هستی؟ او به سجده افتاد بوسه  بر پای عطرآگین مرد زد و گفت :منتظر شما آقا جان !مردتسبیح از دستش گرفت ،عبا از تنش بیرون کرد و گفت: برو که تو هرگز منتظر ما نبودی  !
حاج آقا از خواب پرید و تسبیح و عبایش را محکم گرفت و باز منتظر ماند و استغفار کرد از خوابی که دیده بود که حتماً آقا نبود.....
و روز بعد و شب بعد و ماه بعد و سال بعد دختری، پسری،زنی و مردی از زمین به سیاره ای  دور مهاجرت کردند .وگم شدند  در تاریکی سرنوشتی که خود ننوشته بودند.وهنوز حاج آقا منتظر است. 

   
۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر امشب

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پند خیام

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

مرد اسیر

مرد خیلی زندگی را بر خود و همسر و تنها فرزندش سخت می‌گرفت او همیشه مواظب بود اما نه مواظب همسر و پسرش که مواظب پول‌ها و خانه و ماشینش او شب‌ها دیر می‌خوابید اما نه برای آنکه با همسرش قدم بزند، او ساعت‌ها پول‌هایش را می‌شمرد، روزها حسابی خسته می‌شد اما نه به خاطر این‌که برای آرزوهای پسرش می‌جنگید، بلکه به خاطر این‌که باید پول بیشتری جمع می‌کرد! او هیچ رفیقی نداشت اما نه به خاطر آنکه او مردی درون‌گرا بود چون او می‌ترسید از رابطه‌ها  توقعی حاصل شود و کسی از او چیزی بخواهد. او با خودش هم غریبه بود چون دنیایش مال پول‌هایش بود نه مال خودش، دلش در سینه احساس تنهایی می‌کرد. تنها بود میان پول‌هایش و تنها بود میان تمام مردم شهر و تلاشی نمی‌کرد برای آزادی او عاشق زنجیرهایی که به گردن داشت شده بود .
یک روز صبح که خورشید طلوع کردو نورش را به تمام عالم بخشید پسر که دور از چشم پدر مردی شده بود،! نه یک مرد اسیر !مردی آزاده و عاشق ،قایقی ساخت و با مادرش از شهر تنهایی پدر برای همیشه به سرزمین آزادی و عشق و زندگی سفر کرد.
سر انجام  پسر با تلاش و تلاش و باز هم تلاش پول‌های زیادی را اسیر خودش کرد اما هرگز اسیر پول نشد، با پول آرامگاهی پر از گل و پرنده برای مادر، خانه‌ای پر از اطمینان و عشق برای همسر و  نردبانی به بلندی تمام آرزوها برای فرزندانش ساخت و شانه‌هایش را اولین پله نردبان برای بالا رفتن فرزندانش قرارداد.
پول‌های او مثل دانه‌های قاصدک به هر جا که نیازی بود پرکشید، او نخواست مثل پدر مرداب باشد او اقیانوس شد و روزی که رفت اقیانوسی جهان را ترک کرد.  

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

دانایی (تقدیم به کودکان عشق سرزمینم)

خرگوشی خواست داناتر شود، او هویجی در دستمال پیچید ،درب کلبه اش را بست و به راه افتاد .
رفت و رفت تا به یک مترسک رسید او  در میان یک مزرعه کاهو ایستاده بود:کجا می‌روی خرگوش کوچک؟ نکند آمده ای تا کاهوهای مزرعه من را بخوری؟ خرگوش آب دهانش را قورت داد :معلوم است که نه !من به دنبال دانایی آمده‌ام ،نه به دنبال کاهو !و بعد از مزرعه دور شد.
و رفت و  رفت  و رسید به یک سنجاب که درحال پنهان کردن گردوهایش  در زمین بود: کجا می‌روی خرگوش کوچولو ؟نکنه می‌خواهی گردوهای من را  برای خودت برداری ؟خرگوش گوشی‌هایش را تکانی داد : معلومه که نه! من به دنبال دانایی هستم، نه گردوهای تو و دور شد.

رفت و رفت و به یک صف بزرگ از مورچه‌ها رسید که دانه‌های گندم را به لانه میبردند.ایستاده و مشغول تماشای آن‌ها شد مورچه‌ای به او گفت: کجا می‌روی خرگوش کوچولو؟ نکند دنبال انبار دانه های ما هستی؟ خرگوش لبخندی زد و گفت: دانه های شما به چه درد من می‌خورد ؟من به دنبال دانایی هستم نه به دنبال دانه های شما و بعد هم از آن‌جا دور شد.
   رفت و رفت تا رسید به یک درخت ،حسابی خسته شده بود، زیر سایه درخت نشست، تا هویجش را  بخورد، که چشمش به یک موش کوچولو افتاد که از سوراخ بیرون آمده و زیر آفتاب لم داده بود: چکار می کنی موش کوچولو؟چه چیز را تماشا می کنی؟ موش تکانی به خود داد و گفت من که چیزی را تماشا نمی‌کنم من خیلی گرسنه هستم و از صبح چیزی برای خوردن پیدا نکرده‌ام خرگوش کوچولو هویج را دو نیم کرد و یک تیکه به موش کوچولو داد ،زیر سایه درخت نشستند و هر دو هویج خوردند و بعد ساعت‌ها با هم بازی کردند شب او دوباره به لانه‌اش برگشت حالا خیلی داناتر شده بود چون یاد گرفته بود داشته‌هایش را با دیگران قسمت کند.
خیلی زود دانه های گندمی که مورچه‌ها پنهان کردند بوته‌های زرد و زیبای گندم شدندبرای مورچه‌ها
و گردوهایی که سنجاب پنهان کرده بود درخت گردوی بزرگی شد
و کاهوهایی  که مترسک مواظب‌شان بود ،مرد کشاورز را ثروتمند کرد و همه دنیا زیبا شد و خرگوش ما هر روز داناتر و  داناتر می‌شد . 

 

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد