روزهای  گرم تابستان مثل آدامس فاسد کش می آمد صدای شکمش درآمده بود مدت‌هاست که غذای درست حسابی نخورده روپوش مدرسه به تن دارد و این تنها خاطره او از روزهایی شیرین رفتن به مدرسه است. اما  با بیکاری پدر ،حالا او تمام زندگی را دود می‌کرد و دخترک سر چهارراه به التماس دعا می‌فروخت و مادر در جستجوی بخت تازه‌ای دخترکش را میان این‌همه تنهایی رها کرده بود هر وقت از گرما بی‌حال می‌شد و زیر سایه درخت حاشیه خیابان تکیه می‌داد با خودش فکر می‌کرد: که چرا باید زنده باشد؟ پس زندگی کجاست؟ و نگاهش به دنبال کودکی که از شیشه ماشین برایش شکلک در می‌آورد، تا ته خیابان میدوید .
شب نیمه‌جان به خانه که نه ،خرابه برمی‌گشت و پدر پول‌های مچاله شده گوشه روسری‌اش را می‌شمرد و گاهی سخت او را به باد کتک می‌گرفت: که چرا آن روز خوب کار نکرده است ؟.و صبح روز بعد که بیدار می‌شد تمام حاصل زحمت دیروزش مثل ابری زیر سقف اتاق جمع شده و پدر تکیه به دیوار سیگاری گوشه لب به خواب رفته بود و باز او باید می‌رفت. گاهی با خودش فکر می‌کرد که یک روز دیگر برنگردد هرگز ،اما وقتی وحشت شهر با آدم‌های رنگ رنگش را می‌دید باز به کنج خرابه پدر پناه می برد.
شب قدر بود اما دختر نمی‌دانست شب قدر یعنی چه؟ یعنی فرصت نکرده بود بفهمد. یعنی آرزوهایش آن‌قدر بود که هزار شب قدر هم کفافش را نمی‌داد.
نتوانسته بود از صبح پول زیادی در بیاورد می‌ترسید به خانه برود فکر کرد کمی دیرتر برود و چند تای دیگر هم دعا بفروشد . جلو رفت و از شیشه ی  ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند التماس می‌کرد که از دعاهایش  بخرند، تا آنکه رسید جلوی شیشه ماشین حاج آقا او با یکدست فرمان ماشین را گرفته بود و با دست دیگر تسبیح را می‌چرخاند و برای ظهور آقا دعا می کرد .همین که دخترک به شیشه زد حاج آقا با همان دستی که تسبیح میچرخاند اشاره کرد :برو کنار ،،و پا را گذاشت روی پدال گاز و بسرعت دور شد. دخترک آن شب  دست خالی به خانه برگشت اما دیگر پدرش او را کتک نزد پدرش او را به ابرهای سیاه و بد بویی که  همیشه در آسمان خانه بود فروخته بود مردی با چشمانی شیطانی در خانه منتظربود تا دختر را با خود به سیاره‌ای دور و تاریک ببرد.و دختر بی آنکه چمدانی بسته باشد  روانه ی  آن سفر دور بی بازگشت شد.
شب حاج‌آقا خواب عجیبی دید او مثل همیشه بر سجاده خوابش برده بود، در خواب مردی را دید که مثل هیچ مردی نبود عطر هیچ مردی را نداشت تمثالی از نور سوار بر اسبی که مثل هیچ اسبی نبود یالهایش در باد به رقص درآمده و پا در  ابرها داشت . مرد نزدیک شد از اسب پایین آمد دستی بر شانه‌ حاج آقا گذاشت و گفت :منتظر که هستی؟ او به سجده افتاد بوسه  بر پای عطرآگین مرد زد و گفت :منتظر شما آقا جان !مردتسبیح از دستش گرفت ،عبا از تنش بیرون کرد و گفت: برو که تو هرگز منتظر ما نبودی  !
حاج آقا از خواب پرید و تسبیح و عبایش را محکم گرفت و باز منتظر ماند و استغفار کرد از خوابی که دیده بود که حتماً آقا نبود.....
و روز بعد و شب بعد و ماه بعد و سال بعد دختری، پسری،زنی و مردی از زمین به سیاره ای  دور مهاجرت کردند .وگم شدند  در تاریکی سرنوشتی که خود ننوشته بودند.وهنوز حاج آقا منتظر است.