رودی بود که همیشه به دریا میریخت.
روزی کودک شیطان به سراغش رفت به او گفت: حیف تو نیست که همه ی این راه را در میان کوهها و دشتها پیش میروی و به مشقت خودت را به دریا می رسانی؟ و او آسوده نشسته و زحمتی برای رسیدن تو نمیکشد؟ امسال به دریا نرو، پشت کوه گودال بزرگی است! آنجا بمان تا دریا به دنبال تو بیاید .اصلاً بمان و خودت دریای دیگری بساز .
رودخانه به سادگی حرفهای شیطانک را باور کرد و در گودال پشت کوه خان کرد و به دریا نرفت کمکم بو گرفت و شروع به خشک شدن کرد ،سعی کرد دوباره به راه بیفتد و به دریا برود اما خیلی آبش کم شده بود و اصلاً نمیتوانست از گودال بیرون بیاید ! خیلی ناراحت شد که گول خورده است .
از طرفی دریا نگران رود بود و چشم به راه او دوخته بود. که رود از راه برسد، همه رودخانهها از سرزمینهای مختلف به دریا ریختند، اما آن رود دیر کرده بود.
پس دریا از باد خواست که بر در جستجوی او برود و او را پیدا کند باد تمام مسیری که رود هرسال میپیمود را گشت تا آنکه رود را در داخل گودال پیدا کرد.
رود که شرمنده بود همه چیز را برایش تعریف کرد ،باد به سراغ دریا رفت و از رود گفت .دریا از خورشید خواست که بر گودال بتابد و خیلی زود رودخانه را به آسمان ببرد و دوباره سال دیگر ابرها او را بر زمین در مسیر خودش ببارند.
آنسال رودخانه شرمنده به آسمان برگشت و دانست این دریا نیست که محتاج اوست، که این رودخانه است که بی دریا مفهومی ندارد و سال بعد با قدرت به سوی دریا پیش رفت .
این حکایت ما آدم هایی است که گاه فکر میکنیم باید خدا را از خودمان محروم کنیم حالآنکه او هرگز نیازمند ما نبوده و نیست و نخواهد بود.
این ماییم که تا به او نپیوندیم چیزی در اعماق وجودمان گم کردهایم چون سرشت ما محتاج پرستش است و خدا همان دریایی است که چشم به راهمان میماند تا دل رنجیده از آلاممان را به پهنه آرام او بگذاریم و آرام بگیریم.
ما دریا نمیشویم که رود خلق شدهایم و دل دریا حاصل تمام رودهای عالم است .