مرد خیلی زندگی را بر خود و همسر و تنها فرزندش سخت می‌گرفت او همیشه مواظب بود اما نه مواظب همسر و پسرش که مواظب پول‌ها و خانه و ماشینش او شب‌ها دیر می‌خوابید اما نه برای آنکه با همسرش قدم بزند، او ساعت‌ها پول‌هایش را می‌شمرد، روزها حسابی خسته می‌شد اما نه به خاطر این‌که برای آرزوهای پسرش می‌جنگید، بلکه به خاطر این‌که باید پول بیشتری جمع می‌کرد! او هیچ رفیقی نداشت اما نه به خاطر آنکه او مردی درون‌گرا بود چون او می‌ترسید از رابطه‌ها  توقعی حاصل شود و کسی از او چیزی بخواهد. او با خودش هم غریبه بود چون دنیایش مال پول‌هایش بود نه مال خودش، دلش در سینه احساس تنهایی می‌کرد. تنها بود میان پول‌هایش و تنها بود میان تمام مردم شهر و تلاشی نمی‌کرد برای آزادی او عاشق زنجیرهایی که به گردن داشت شده بود .
یک روز صبح که خورشید طلوع کردو نورش را به تمام عالم بخشید پسر که دور از چشم پدر مردی شده بود،! نه یک مرد اسیر !مردی آزاده و عاشق ،قایقی ساخت و با مادرش از شهر تنهایی پدر برای همیشه به سرزمین آزادی و عشق و زندگی سفر کرد.
سر انجام  پسر با تلاش و تلاش و باز هم تلاش پول‌های زیادی را اسیر خودش کرد اما هرگز اسیر پول نشد، با پول آرامگاهی پر از گل و پرنده برای مادر، خانه‌ای پر از اطمینان و عشق برای همسر و  نردبانی به بلندی تمام آرزوها برای فرزندانش ساخت و شانه‌هایش را اولین پله نردبان برای بالا رفتن فرزندانش قرارداد.
پول‌های او مثل دانه‌های قاصدک به هر جا که نیازی بود پرکشید، او نخواست مثل پدر مرداب باشد او اقیانوس شد و روزی که رفت اقیانوسی جهان را ترک کرد.