آن روز در خیابان کسی به پسر کوچولو گفت: که ماشین شما کهنهترین و خانه شما کوچکترین خانه محله است و قلب کوچک او را شکست.
به خانه برگشت به آغوش مادر پرید و همه غصههایش را گریه کرد, دلش سبک شد, شب پدر با دو بستنی یکی برای او و دیگری برای خواهرش به خانه آمد.پدر همین که از راه رسید و لباسی عوض کرد اسب شد و پسر کوچولو و خواهرش را سوار کرد و ساعتها در دشتهای خیالی خانه کوچکشان یورتمه رفت آنها آنقدر میان گلها و درختان خیالی خانهشان یورتمه رفتند و خندیدند که شام آماده شد .
دختر کوچولو در آغوش پدر و پسر در آغوش مادر نشستند و شام خوردند و بعد ساعت ها زندگی کردند .آخر شب پدر یک پهلوان قوی شد و بازوهایش را در دو طرف خود دراز کرد و پسر کوچولو و دختر کوچولو روی بازوهای او به خواب رفتند و احساس کردند که روی ابرها خوابیدند.صبح هر دوی آنها با بوسه مادر از خواب بیدار شدند. و پهلوان خانه شان به جنگ روزگار رفته بود تا خوشبختی را برای آنها به ارمغان آورد.
آن روز وقتی پسر دوباره به خیابان رفت به آسمان پرید و گفت: در کوچکترین خانه و کهنهترین ماشین محله خوشبخت ترین خانواده عالم زندگی می کنند.
روی صندلی چوبی نشست نیمی از لیوان آبش را در گلدان حسنیوسف ریخت و با نیمه دیگرش قرصش را خورد دقایقی از آن بالا از تراس منتهی به خیابان قدیمی رفتوآمدها را تماشا کرد، سمعک اش را درآورد، کتابش را روی زانو باز کرد، ساعتی کتابخواند و بعد آرام خوابش برد. غروب بود که با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد سمعک را داخل گوشی گذاشت به داخل خانه برگشت درب تراس را پشت سرش بست و صندلی قدیمی پشت شیشه تراس تنها ماند،و تاصبح خیال بر آن تاب میخورد.
معلم بازنشستهای بود که سالها پیش همسرش را از دست داده و تنها فرزندش که یک پسر بود کیلومترها دورتر از او در شهر دیگری زندگی میکرد و هرگز زن راضی نشد برای زندگی کنار او باشد و در این آپارتمان تنها زندگی میکرد البته همسایهها حواسشان به او بود و اغلب بچههای آپارتمان برای رفع مشکلات درسی پیش زن میآمدند.اما بسیاری از روزهای او در تنهایی و مرور روزهایی شیرین خدمت میگذشت، هنوز با رویاهای سالهای تدریس در روستاهای دورافتاده و صعبالعبور زندگی می کرد ،اما اگر هزار بار دیگر هزار بار دیگر ،به دنیا میآمد بازهم معلم میشد چون او معلمی را انتخاب نمیکرد، بلکه معلمی او را انتخاب میکرد.
پنجشنبهها عصر به قبرستان میرفت ساعتی را با همسرش درددل میکرد، به پارک نزدیک خانه میرفت با عصا قدم میزد و لذت میبرد از مردمی که سرشار از زندگی بودند. به خانه برمیگشت با پسرش تمام هفته را پای تلفن مرور میکرد و جلوی تلویزیون روی کاناپه زیر پتو خوابش میبرد. و فردا و فرداها دوباره ،دوباره ودوباره ......صندلی قدیمی داخل تراس تنها بازمانده همسرش و تنها همدم تنهاییهای او، که هنوز هر لحظه پشت شیشه منتظر او بود .تازگیها سنگینی در قفسی سینه احساس می کرد به پیشنهاد همسایهها و اصرار پسرش به مطب دکتر برای معاینه رفت نوبتش که رسید دیگرحسابی از شلوغی مطب کلافه شده بود وارد اتاق دکتر شد و مقابلش نشست دکتر سرش پایین بود دفترچه زن را گرفت و درحالیکه باز میکرد پرسید: چه مشکلی دارید مادر ؟زن مفصل در مورد درد زانو سینه شروع به توضیح دادن کرد ،دکتر تا چشمش به عکس و نام داخل دفترچه ی زن افتاد از جا بلند شد مقابل زن ایستاد ،زن وحشتزده سکوت کرد ،خانم معلم شما هستین من احراری دانشآموزی شما در کلاس چهارم بودم آن روستای کوهستانی صعبالعبور یادتان نیست؟ یک دفعه چیزی در ذهن زن جرقه زد :بله به یاد آوردم: پسرم چقدر بزرگ شدی! دکتر خم شد و دستان زن را محکم در دست گرفت و بوسید، زن درحالیکه چشمانش خیس اشک شده بود سر دکتر را نوازش کرد و بر موهای او بوسه زد: خوشحالم پسرم کاین درد باعث شد امروز بعد سالها یکی از دانشآموزانم را ببینم.
زن به خانه برگشت احساس عجیبی داشت آرزوهایش همه محقق شده بود اگر حاصل سی سال تلاشش فقط و فقط همین یک دکتر هم باشد او دیگر آرزویی نداشت .به تراس رفت روی صندلی قدیمی اش لم داد سمعک اش را درآورد، چشمهایش را بست، صندلی قدیمی وزن زن را حس نمیکرد گویی او دیگر پا در زمین خاکی نداشت
صبح روز بعد دانشآموزی به بدرقه معلمش آمده بود .