داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

۶۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

تفعلی به حافظ امشب

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

درخت هزار ساله

سال‌ها بود که دکه‌ای کوچک پیرمرد پاتوق هر روز صبح و ظهر بچه‌های مدرسه بود هر صبح بچه‌ها جلوی دکه شلوغ می‌کردند و چهره پیرمرد پر از شادی و شعف می‌شد او عاشق بچه‌ها بود و تمام دل‌خوشی اش به همین لحظاتی بود که با بچه‌ها می‌گذشت او در دکه کوچکش چیز چندانی نداشت اما هر چه داشت سالم و اغلب دست ساخته خودش بود هر فصل نوبرانه فصل را در سبدی می‌ریخت جلوی درب دکه روی چهارپایه می‌گذاشت و هر رهگذری را میهمان مشتی نوبرانه میکرد.کودکان یتیم محل میهمانان افتخاری همیشه پیرمرد بودند که برای هیچ چیز  بهایی پرداخت نمی کردند.صبح های زمستان بوی عطری عدسی پیرمرد تمام محله را فرامی‌گرفت پیرمرد هر صبح بچه‌ها را با بوی عدسی خوش‌مزه اش به دکه می‌کشاند  وقبل مدرسه رفتن  هرکدام را  پیاله ای  کوچک و داغ عدسی میهمان می‌کرد بهایی ناچیز برای صبحانه گرم و لذت بخش و یا چند دانه لبو در هوای سوزناک زمستان و یا پیاله نخود آب‌پز شده با نمک، تابستان‌ها بستنی پشمک، یخمک،پشمک و...
  دکه پیرمرد نزدیک پلی که از روی رودخانه می‌گذشت قرار گرفته بود پل هنگام حرکت زیر پا به لرزه درمی‌آمد و پاره آهنهای زنگ زده اش  صدا می‌داد،و باز هم بچه‌ها  محکم‌تر و محکم‌تر پا می‌کوبیدند و بیشتر صدای پل را درمی‌آوردند ،تا پیرمرد را از دکه کوچکش بیرون بکشانند
سر آن‌ها داد بزند و بگوید: تمامش کنید!،و بچه‌ها درحالی‌که می‌خندیدند بدو،بدو از پل بیرون آمده و از مقابل دکه عبور می‌کردند و پیر مرد  آن‌ها را تماشا می کرد سری تکان می‌داد و لبخند می‌زد سبد کهنه‌اش را عقب ترک دوچرخه می‌بست سوار می‌شد و رکاب زنان در گرگ‌ومیش هوا از محل دور می‌شد، و فردا صبح زود از دل تاریکی شب مثل سپیده بیرون  می آمد، و از میان مه روز طلوع می‌کرد. کسی نمی‌دانست پیرمرد دکه‌دار به کجا می رود ،از  کجا می آید اصلاً کس و کاری دارد  یا نه فقط همه می‌دانستند او از سال‌ها پیش همیشه اینجا بوده است خیلی از مادر و پدرها حتی او را از کودکی به یاد می‌آوردند گویی پیرمرد درخت  هزار ساله ای بود در آن محله.
آن روز عصر پیرمرد جعبه‌های بیسکویت و کلوچه پفک و..  جلوی دکه را  داخل دکه گذاشت بادکنک‌ها را از جلوی در باز کرد و داخل برد، مثل هر روز همه چیز را جمع کرد درب را  قفل زد، سبدش را ترک دوچرخه گذاشت و به راه افتاد. هنوز چند قدمی از دکه فاصله نگرفته بود که از سر خیابان ماشینی داخل محله پیچید و در چشم بهم زدنی پیرمرد را زیر گرفت همه مردم جمع شدند سروصورت پیرمرد غرق خون شده بود .چند نفر از اهالی محل  پیرمرد را به بیمارستان بردند،و بقیه اهل محل در جستجوی پیدا کردن نام و نشانی از خانواده پیرمرد درب دکه راباز کردند . شاید اثری ،نامی ،نشانه‌ای، پیدا کنند و از طریق آن به خانواده مرد اطلاع بدهند .درب دکه که باز شد چشمان همه از حدقه بیرون زده بود ،داخل دکه هیچ چیز نبود. دوچرخه پیرمرد را به همراه سبد کهنه اش داخل دکه گذاشتند و درب  را بستند  .آن شب همه محل به دکه خالی پیرمرد فکر  میکردند.روز بعد خبر آمد که پیرمرد فوت کرده است. هرگز اهل محل نتوانستند کس و کاری از پیرمرد پیدا کنند و پیرمرد بر شانه‌های اهل محل تدفین شد،  زنان بیوه ی  محل حلوایش را پخته و کودکان یتیم دور دادند و آن روز گویی تمام شهر در تشییع پیرمرد حضور داشت.
مدتی بعد دکه را از آن‌جا بردند  آن‌جا درختی رویید و سایه‌ای شد بر سر رهگذران و هر سال بهار تمام محل را به توت های تازه و درشت میهمان می‌کرد و کسی هرگز ندانست که پیر مرد دکه‌دار از کجا آمده بود و به کجا رفت.  

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پندی از خیام

۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر

۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

معجزه ی عشق

وارد آزمایشگاه شد صدای تپش قلبش را  با گوش می‌شنید .آزمایشگاه حسابی شلوغ بود جلو رفت برگه نوبتش را دریافت کرد و نشست، چشمش افتاد به زن حامله ای که چند صندلی آن طرف تر نشسته  و یک دختر کوچولوی سه و چهار، ساله هم کنارش ایستاده بود. با حسرت به او نگاه می‌کرد و با خودش آرزو کرد که جواب آزمایشش مثبت باشد. تا این‌که شماره او را اعلام کردند، بلند شد جلو رفت و برگه رسید آزمایشگاه تحویل داد، جواب آزمایش را که گرفت جرأت نمی‌کرد باز کند آرام آرام و درحالی‌که قلبش بشدت می تپید رسید جلوی ماشین سوار شد کیفش را روی صندلی بغل گذاشت روسری اش رو کمی شل کرد نفسش سنگین شده بود، برگه آزمایش را بیرون آورد چیزی متوجه نمی‌شد برگ را گذاشت داخل پاکت و در کیفش قرار داد همین‌طور که به سمت خانه می‌رفت با خودش فکر کرد: که نباید چیزی به حسام بگوید. ممکن است بازهم جواب منفی باشد آن روز حسام دیرتر به خانه آمد ملیحه باید می‌رفت مطب دکتر، از سویی هم نمی‌خواست چیزی به حسام بگوید! غذای حسام را آماده کرد، سریع لباسش را پوشید و درحالی‌که از خانه بیرون می‌رفت گفت: باید بروم مادر صبح پای تلفن حالی نداشت. و درب را پشت سرش بست و رفت .دقایقی بعد در مطب  بود . کمی منتظر شد زمانی که منشی او را صدا کرد، قدرت از پاهایش رفت. وارد اتاق شد .دکتر بعد از دیدن نتیجه آزمایش سری تکان داد، عینکش را درآورد، قلب ملیحه ریخت ،حتماً جواب منفی است اما آن روز در کمال ناباوری دکتر گفت: که جواب آزمایش مثبت بوده و  آن‌ها به‌زودی صاحب فرزند خواهند شد، اما وضعیت بدنی ملیحه چندان رضایت‌بخش نیست و باید استراحت کند. ملیحه اهمیتی نداد، فکر کرد که اگر حتی لازم باشد تمام نه ماه را روی تخت دراز بکشد ،بازهم ارزش لحظه شیرین مادر شدن را دارد .در راه برگشتن شیرینی مورد علاقه حسان را خرید و خیلی زود خودش را به خانه رساند. جلوی در کفش‌های مادر احسان را دید . کلید انداخت وارد خانه شد، انگار حسام و مادرش  در آشپزخانه بودند،ومتوجه ورود ملیحه نشدند! مادر حسام داشت از خوبی‌های مهری دختر خاله حسام می‌گفت:. تو به اندازه کافی پای این زن نشستی، مهری تحصیل‌کرده و شاغل است، همین روزهاست که ازدواج کند، زودتر تصمیمت را بگیر، اصلاً خودم با ملیحه و خانوادش صحبت می کنم، می‌خواد طلاقش می‌دهیم، نمی‌خواهد بماند سر زندگیش. جعبه شیرینی  از دست ملیحه،افتاد، حسام از آشپزخونه بیرون پرید و ملیحه را  دید که  جلوی جعبه ی شیرینی  روی زمین زانو زده ، مادر حسام بیرون آمد :چی شده ؟کی اومدی؟ حسام جعبه شیرینی را باز کرد .شیرینی‌ها بهم ریخته بود گفت :شیرینی مورد علاقه‌ ی من! این شیرینی برای چیه؟ حال مادر خوب بود ؟ملیحه دستش را برد.سمت کیف تا جواب آزمایش رو به حسام مادرش نشان بدهد، که گویی کسی دستش را گرفت و او را منصرف کرد، کیفش را برداشت و به اتاق رفت و در را پشت سرش قفل کرد. حسام رو به مادرش کرد و آرام گفت :شنید !مادرش درحالی‌که چادرش را می پوشید، صدایش را بالا برد و گفت: شنید که شنید زن بود خودش  دست تو می‌گذاشت تو دست  زنی  که اجاقش  کور نباشد  و چادرش را سر انداخته  و از خانه بیرون رفت .حسام از پشت در اتاق ملیحه را  صدا میکرد! اما جوابی نمی‌آمد:حالا مادر یک چیزی گفت ،من دوستت دارم، با بچه یا بی بچه! نیمه‌شب بود ،که ملیحه درب  اتاق را باز کرد. حسام پشت در خوابش برده بود ،ملیحه آرام او را صدا کرد :برو  سر جایت بخواب، حسام میان خواب و بیداری لبخندی زد گفت: خوبی؟ ملیحه جواب داد:بله !صبح سر میز صبحانه قبل رفتن  حسام مثل همیشه برای ملیحه لقمه گرفت داد دستش و گفت :امروز زودتر میایم با هم برویم بیرون، برویم سینما ،شام هم بیرون می‌خوریم. ملیحه عاشق حسام بود، زندگی بدون حسام برایش ممکن نبود، حسام مردی خوب و همسری بی‌نظیر بود، البته خیلی هم به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت و سعی می‌کرد باعث ناراحتی آن‌ها نشود چون حسام تنها پسر خانواده بود و مادر و پدرش مخصوصاً مادر خیلی بیشتر از دو خواهرش به او وابسته بودند. غروب شد با هم  به سینما رفتند،آنشب مثل شب‌های نامزدیشان رویایی و زیبا بود و دل ملیحه اصلاً نمی‌خواست که به خانه برگردند !در راه برگشتن به خانه ملیحه به حسام گفت که بزودی جمع آن‌ها سه  نفر خواهد شد. حسام یک دنیا ذوق کرد، از آن روز ملیحه حق بلند شدن از جایش را نداشت، زودتر به خانه می‌آمد و  بیشتر با ملیحه وقت می‌گذراند  آنها با هم قرار پرتودرمانی که،جنسیت بچه مشخص شد این خبر خوش را به همه بدهند. از سوئی   مادر حسام هم دور از چشم ملیحه مدام از مهری می‌گفت.  همه چیز خوب پیش می‌رفت و دکتر از مراحل رشد جنین راضی بود. آن روز ملیحه و حسام دل توی دلشان نبود دیگر معلوم می‌شد که مسافر کوچولویشان پسر است؟ یا دختر ؟ قرار سونوگرافی داشتند. آن روز حساب زودتر دنبال ملیحه آمد و از او  خواست که با هم به شهربازی بروند، شهربازی حسابی شلوغ بود ،آن‌ها بستنی می‌خوردند و شادی بچه‌ها را تماشا می‌کردند و  با هم قرار می‌گذاشتند که خیلی زود مسافر کوچولوی  را به شهربازی بیاورند .چیزی تا نوبتشان باقی نمانده بود، خودشان را رساندند جلوی سونوگرافی، همین‌که سوار آسانسور شدند حسام متوجه شد که کیفش را در ماشین جا گذاشته، از ملیحه خواست که  او برود... و برگشت کیفش را بیاورد! ملیحه دکمه آسانسور را زد و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد که ناگهان صدای وحشتناک شد و آسانسور بشدت تکان خورد ،ملیحه دستش را به میله گرفت و گوشه ای   نشست.دستش را گذاشته بود روی شکمش و مدام صلوات می‌فرستاد و از خدا طلب کمک می‌کرد ،دوباره همان صدا و تکانی محکم‌تر و سپس آسانسور بسرعت به طرف پایین به حرکت درآمد و در کمتر از لحظه‌ای محکم به زمین خورد و ملیحه ...
چشمانش را  که باز کرد، متوجه شد که در بیمارستان است خواست بلند شود که احساس کرد، پاهایش را حس نمی‌کند، چشمان حسام  قرمز و متورم بود. حسام چی شده ؟من اینجا چکار می‌کنم؟ کمکم کن باید بلند شوم! حسام روی صندلی  که کنار تخت قرار داشت نشست، دست‌هایش را مقابل صورتش گرفت و با صدای بلند گریه می‌کرد. پرستار دکتر را صدا کرد دکتر  بعد از معاینه گفت: بهتری؟ به خیر گذشت! می‌توانست بدتر ازین باشه! ملیحه  تمام قوایش را  جمع کرد و گفت: چه اتفاقی ؟پرستار جواب داد: آسانسور که شما داخلش بودین سقوط کرد. ملیحه زبانش گرفته بود ،بریده ،بریده گفت: بچه‌ام  چی  شد ؟دکتر از او خواست که آرام باشد.و به او خبر داد که متأسفانه فرزندش را از دست داده است و ستون فقراتش هم آسیب جدی دیده و ممکن است تا مدتی نتواند راه برود و باید فیزیوتراپی انجام دهد. ملیحه دیگر متوجه اطرافش نبود.سکوت کرده و گریه نمی‌کرد، پاسخی نمی‌داد، چیزی نمی‌خورد، همه نگران او بودند !مدتی بعد حسام با نظر دکتر ملیحه را به خانه آورد. او خیلی سعی می‌کرد که به ملیحه روحیه بدهد اما ملیحه تلاشی برای به زندگی برگشتن نمی‌کرد، در جلسات فیزیوتراپی همکاری نمی‌کرد، او اوضاع را برای حسام خیلی سخت‌تر و غیرقابل تحمل تر کرده بود. مادر ملیحه هرروز چند ساعتی برای رسیدگی  به ملیحه به خانه آن‌ها می‌آمد ولی هرچه سعی کرد ملیحه کلامی با او حرف نمی‌زد .جمعه بود حسام لباس‌های ملیحه را شسته و درحال پهن کردن روی طناب  بود که مادر  حسام به خانه آن‌ها آمد و سر بحث در مورد مهری را باز کرد،  دیگر پنهان‌کاری نمی‌کرد او  معتقد بود که یک زن علیل حق انتخاب ندارد .آن روز مادر تمام روز  دنبال حسام راه رفت و از مهری گفت ،و حسام سکوت کرد. ملیحه می‌شنید و در خودش می‌شکست، چند روز بود که حسام دیگر دیر به خانه می‌آمد و از مادر ملیحه می‌خواست که بیشتر کنار او باشد. ملیحه از قبل ناامیدتر شده بود او داشت تنها دل‌خوشی اش یعنی حسام را  هم از دست می‌داد. تا آنکه یک روز صبح که بیدار شد دید که تمام وسایل خانه جمع شده و حسام و چند کارگر در حال انتقال وسایل به کامیون هستند.
بعد تمام شدن وسایل حسام سراغ او  آمد لباسش را پوشاند،اورا مرتب کرد پایین برد و داخل ماشین گذاشت .
روز بعد صبح ملیحه در یک  خانه زیبای روستایی در  منطقه ای سرسبز چشم‌هایش را باز کرد، فضا پر عطر گل و گیاه و صدای پرنده ها بود .
حسام عشقش را از همه دنیا ربوده بود تا در گوشه ی  دنج این روستا تمام عمرش را کنار ملیحه باشد. مدتی بعد ملیحه . به زندگی برگشت و طولی نکشید که روی پاهای خودش ایستاد و دست در دست دختر زیبایی که خداوند به آن‌ها داده بود تا خود مدرسه پا به پا رفت.  

۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف امشب

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

مسافر

بچه‌ها با داد و جیغ و فریاد از کلاس بیرون رفتند و کلاس آرام شد. گچ آرام چشم‌هایش را باز کرد تیکه های تنش که روی زمین ریخته بود را دید و لبخندی زد .تخته پاک کن که به او نگاه می‌کرد گفت: به چه لبخند می‌زنی؟ به تکه های تنت ؟تو داری تمام می‌شوی؟
گچ راحت لم داد و دست‌هایش را گذاشت زیر سرش و گفت امروز هزار مسأله را حل کردم و به بچه های کلاس  هزار چیز تازه آموختم.
روز بعد گچ تمام شده بود تخته‌پاک کن در حالی که تکه های ریخته‌ی تن گچ را تماشا می‌کرد
زیر لب گفت: سفرت خوش مسافر بعدتومسئله ای  نماند تو با پاره پاره وجودت مسئله نادانی را برای همیشه حل کردی. 

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

قرار

هر روز غروب خدا به دیدن مرد می آمد. با هم شعر می‌خواندند، قدم می‌زدند، باغبانی می‌کردند، مرد به خواب می‌رفت و خدا به آسمان ،
آن روز مرد چیزی در خانه برای پذیرایی نداشت آماده شد به بازار رفت حسابی خرید کرد .در راه برگشت به خانه زنی را دید که در گوشه‌ای نشسته و در مقابلش مقدار خیلی کمی سبزی تازه روی یک دستمال  کهنه چیده شده و کودکی روی زانویش خوابیده، انصافاً سبزی‌ها خیلی تازه و معطر بود، اما دل مرد نمی‌خواست از این زن فقیر خرید کند. همین جور که از زن فاصله گرفت. مقابل مغازه میوه فروشی چشمش افتاد به انجیرهای تازه و درشت با خودش فکر کرد که چقدر خوب می‌شود مقداری انجیر هم برای پذیرایی بخرم پس جلو رفت و مشغول جدا کردن انجیرهای درشت شد که کودکی وارد مغازه شد و دستش را دراز کرد مرد توجهی نکرد.مغازه‌دار پسر را از مغازه بیرون کرد، مرد به خانه برگشت. حسابی خانه را مرتب کرد، چند نوع غذای خوش‌مزه و یک ظرف پر میوه آماده کرد، لباس‌های تمیزش را پوشید و مثل هر روز روی صندلی منتظر خدا شد. اما آنروز  خدا به دیدار او نیامد ،روز بعد دوباره مرد آماده شد، ولی بازهم خدا به دیدن او نیامد، مرد سراغ خدا رفت .تا از او دلیل نیامدن اش را بپرسد اما خدا آن روز وقتی برای ملاقات با او نداشت. مرد فردا و فرداهای دیگر به خانه خدا رفت و بازهم خدا با او دیدار نکرد. مدتی گذشت و مرد از غم دوری خدا مریض شد. یک روز که در خانه تنها بود ناگهان در آرام باز شد و کسی وارد خانه شد چشمان خسته و بیمار مرد از دیدن خدا درخشید خدا نزدیک آمد گرم دستان او  را گرفت، حالا مرد دیگر احساس درد نمی‌کرد، گویی دیگر مریض نبود . بلند شد نشست رو به خدا کرد و پرسید :چرا دیگر به دیدارم نیامدی؟خدا از دسته گلی که به همراه آورده بود گلی را به مرد  داد و گفت: من آمدم آن روز در مغازه میوه فروشی تو دستم را پس زدی،آنجا در خیابان بر دستمال کهنه آن زن فقیر منتظرت بودم
.مرد بغضش شکست و خودش را در آغوش خدا انداخت گفت : حدس زده بودم!  خدا دردهای مرد را به باد سپرد شانه‌های لرزانش را نوازش کرد .
مرد از جا برخاست با خدا به حیاط رفتند و تمام گل‌هایی که خدا به همراه آورده بود را در باغچه کوچک مرد کاشتند.

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد