داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

۶۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

زندگی.......

۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

در آغوش خدا

زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز .......... زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و ناله گفت : چه شب ها که تا صبح به درگاه تو نماز کردم ، چه صبح ها که تا شب ، برای تو روزه گرفتم ، خیلی سعی کردم بنده خوب تو باشم ، چرا می خواهی او را ازمن بگیری . خدا در حالی که از او دور می شد گفت : امیدوارم او ، لایق اشک های تو باشد . زن به خانه برگشت و همه عمر مشغول بزرگ کردن پسرش شد ، حواسش نبود که روزگار ، زیبایی و جوانی و سلامتی او را به یغمای برد . پسر هر روز بزرگ تر و زیبا تر و قوی تر شد ، و مادر هر روز ضعیف تر و پیر تر . زمانش فرا رسید و مرغ عشق در دل پسر لانه کرد و تصمیم گرفت زندگی اش را با کسی شریک شود ؛ پس مادر رخت شادی پوشید و پسر را به آرزویش رساند . پیرزن خانه اش را به پسر و عروس اش  بخشید ، و در کنج کلبه کوچکی هر روز به انتظار پسر بود و پسر هر روز دیر تر و دیر تر به دیدن او می آمد . روزی رسید که او روز ها و شب های زیادی مادر را یاد نمی کرد ، مادر ، نزد پسر رفت و گفت : ای تمام سهم من از زندگی ، چرا مادر را از یاد برده ای ؟! و پسر برای او گفت که حالا یک همسر و یک پدر است و روز هایش با کار و شب هایش با خستگی تمام می شود ، اما مادر دوباره دلش پسرش را می خواست ، پس دوباره به نزد خدا رفت ، این بار آرام و لنگ لنگان ، با عصا درب خانه خدا را کوبید و خدا زیبا تر از همیشه جلوی او ظاهر شد . زن گفت : آمدم دوباره پسرم را از تو بخواهم . خدا پاسخ داد : من که او را به تو بخشیدم ! پیرزن ادامه داد : حالا او پدر شده و همسر ، زندگی اش شده ، کار ، کار و کار . خدا گفت : چه می خواهی ؟ زن گفت : پول و خانه و آرامش ، تا او دوباره پیش من برگردد . خداوند هرچه پیرزن خواست به پسرش بخشید ، اما باز هم پسر نا مهربانی می کرد و به دیدار او نمی آمد و دیگر پیرزن خجالت می کشید او را از خدا بخواهد ، پس سکوت کرد و دیگر از خدا چیزی نخواست ‌. در یک غروب دلتنگ که پیرزن در زیر سایه درخت سیب گوشه حیاط نشسته بود ، صدای در آمد . پیرزن درب را باز کرد ؛ خدا بود ، زن خیلی خوشحال شد ، خدا به دیدار او آمده بود . خدا گوشه کلبه حقیرانه او نشست ، با او چای خورد ، با او از درخت سیب ، سیب چید و با هم سیب خوردند ، با هم به دامنه سبز نزدیک کلبه رفتند و غروب خورشید را تماشا کردند ‌. وقتی خدا خواست که برود ، پیرزن دست او را گرفت و گفت : مرا هم با خودت ببر ، من از تنهایی می ترسم ؛ من همه چیز را برای پسرم از تو تقاظا کردم ، اما دیگر او را ندارم . خدا دست پیرزن را نوازش کرد و گفت : تو مادر خوبی بودی ، برای همین من بهشت زیبایم را به تو بخشیدم . و بعد دست در دست هم از پله های آسمان بالا رفتند .

۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

مادر جان

حال مادر جان خیلی بد بود ، فریبا گریه می کرد و به آقای دکتر بد و بیراه می گفت . دیشب زنگ زده بودند ، اما هنوز خبری از آقای دکتر نبود . فریده لیوان آب را داد دست فریبا و آرام گفت : برسونمش بیمارستان ! معلوم نیست آقای دکتر کدوم گوریه ؟!  هنوز حرف فریده تمام نشده بود که صدای فریبا بالا رفت : خدا لعنت کنه ! زنگ بزنیم اورژانس بیاد ! که صدای زنگ در آمد . غوغایی به پا شد و آقای دکتر و فریبا افتاده بودند به جان همدیگر . حواس کسی به مادر جان نبود ، که به سختی می گفت : تمومش کنید ! چرا افتادین به جان هم ؟! من دکتر نمی خواهم ، بروید خانه هایتان . ناگهان همه با جیغ فریده ساکت شدند . فردای آن روز آقای دکتر با کت و شلوار سورمه ای اش محترمانه اشک می ریخت و از همکاران برای حضور در جلسه مادر جان تشکر می کرد . فریده گوشه ای کز کرده و به عکس مادر جان خیره شده بود و فریبا در در فراغ مادر جان ناله سر می داد و مادر جان آرام خوابیده بود  ، انگار شاد بود که با مرگ او قائله خوابیده است .

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

عشق خیالی

دخترک وارد سالن شد ، اتو را از داخل طاقچه برداشته ؛ پیراهن پدر را انداخت روی بالش  و با بی حوصلگی مشغول اتو کشیدن شد . پدر گوشه سالن نشسته و چای عصرانه اش را با صدای بلند هورت می کشید ، و مادر کنار سماور نشسته بود ، سرش را پایین انداخته و گویی در نقش فرش نخ نمای کف خانه گم شده بود . اتو کشیدن لباس تمام شد ، لیلا اتو را از برق کشید و لنگ لنگان به پدر نزدیک شد و پیراهن را به طرفش دراز کرد ؛ پدر پیراهن را گرفت ، و در حالی که بلند می شد آهی کشید و گفت : خدایا شکرت . لباسش را پوشید ، سوئیچ اش را از لب طاقچه برداشت ؛ می خواست از سالن خارج شود که مادر صدایش کرد : اسماعیل ! شب که میای یه کیسه آرد هم بگیر . پدر بی آنکه سرش را برگرداند و یا چیزی بگوید ، درب سالن را پشت سرش بست و رفت . دخترک راه افتاد طرف اتاقش که مادر صدایش را بلند کرد : کجا میروی ! فردا که تعطیل است ، برادرت شاید بیاید مرخصی ، خواهرت هم برای نهار اینجاست ، باید دور و بر را مرتب کنی . لیلا دختر شانزده ساله ای بود که سال های آخر تحصیلش را می گذراند ، و البته دختر ته طقاری خانواده نیز بود ، و یک خواهر که از خودش ۴ ، ۵ سال بزرگ تر بود و در شهر زندگی می کرد و یک پسر کوچولو به نام علی داشت . لیلا گویی چیزی نشنیده ، به طرف  اتاق رفت ، بالشی را گوشه اتاق انداخت ، دراز کشیده و چادر رنگه اش را روی سر کشید . مادر درب اتاق را باز کرد و گفت : مگر با تو نیستم دختر ! تو چته ! هر روز گوشت تلخ تر میشی ! هم سن وسالات دو تا بچه بغلشونه ! اونوقت تو چی ! موندی ور دل من و بابات ! اینم از اخلاقت . وبعد غر غر کنان رفت . بغض در گلوی دخترک شکست ، و اشک ها از گوشه چشمانش ، سر خورد و افتاد . حرف های مادر و نگاه های سرد و بی توجه پدر تمامی نداشت . انگار حواس تمام اهالی روستا خیره به پای لنگ او بود . از کوچه که می گذشت انگار از در و  دیوار ها صدای پچ پچ می آمد ، گویی همه از او سخن می گفتند ، لیلا از هنگام تولد یک پایش کوتاه تر بود ، نسبت به طلا خواهرش ، زیبایی چندانی هم نداشت ، و این افکار همیشه او را آزار میداد . بلند شد ، نشست ، به دیوار تکیه داد ، به سقف خیره شد ، با دست اشکهایش را پاک کرد ، که صدای مادر از داخل حیاط بلند شد ........

روز ها گذشت . در مدرسه همه دور سوسن جمع شده بودند ، او لباس تازه به تن داشت ، حسابی هم زیبا شده بود ، همه بچه ها به او تبریک می گفتند ، گویا دیشب سوسن با ابراهیم ، یکی از پسران معقول روستا ، که می توان گفت ، هر دختری در روستا آرزوی ازدواج با او را داشت ، نامزد کرده بود ‌. لیلا ، از دور سوسن را نگاه می کرد ، هوا زیاد گرم نبود ، اما انگار لیلا نفسش گرفته بود و احساس خفگی می کرد ، رفت طرف شیر آب ، آبی به صورتش ریخت و به کلاس برگشت . در کلاس گروهی از بچه ها دور مریم جمع شده بودند ، طبق معمول او از امیر ، دوستش تعریف می کرد . بارها از دفتر مدرسه اخطار گرفته بود ، اما او و بعضی از بچه ها دست بردار نبودند ، و گویی داشتن دوستی در میان پسران ، افتخار بزرگی بود . الهام از گوشه کلاس لیلا را صدا زد ، ساندویچی را نصف کرد و گفت : چیزی خوردی ؟! لیلا در حالی که گرسنه بود ، گفت : بله ، ممنون نمی خورم و کنار الهام  نشست ، الهام تنهای به لیلا زد و گفت : کجایی ؟! لیلا خودش را جمع کرد و گفت : همینجا ! و با الهام مشغول صحبت شد . این افکار ، این مقایسه کردن ها ، حرف های پدر و مادر ، رفتار های اهالی روستا ، همه و همه دست به دست هم داد که لیلا معشوقه ای خیالی برای خود خلق کند . سعید ، جوان زیبا و برازنده ای بود که همراه برادر لیلا ، دوران سربازی اش را می گذراند ، و یکی دو بار به همراه برادرش به خانه آنها آمده بود ، و یک دل نه ، صد دل عاشق لیلا شده بود ، و قرار بود بعد از پایان سربازی به خواستگاری او بیاید ؛  البته این حرف ها ، زایده ذهن افسرده لیلا بود و حرف هایی که به دوستان و همکلاسی هایش گفته بود ، و اگر نه سعید هیچ وجود خارجی نداشت . از آن روز ساعت ها لیلا جلوی آینه به خودش می رسید ، دیگر گویی پایش نمی لنگید . همان روز ها بود که نامه های عاشقانه او و سعید جان گرفت ، هر روز او با دستی که گویی دست خودش نبود ، یک نامه عاشقانه برای خودش می نوشت ، و هر روز  به آن نامه ها پاسخ می داد و با سعید درد دل می کرد . مدت ها گذشت و لیلا برای کنکور آماده می شد ، دیگر آنقدر سعید را در خیالش پر و بال داده بود ، که انگار شکلی مجسم پیدا کرده بود ، که ناگهان ، امیر که همیشه مریم او را مرد رویا هایش می دید ، الهام را به همسری برگزید و به عقد خودش در آورد . باورش برای لیلا مشکل بود ، مگر می شود آنهمه عشق ، آنهمه علاقه،  آنهمه هدیه ، میان مریم و امیر ، دروغ بوده باشد . از آن شب بود که خیانت و شک به رویای زیبای لیلا راه پیدا کرد ، تازگی سعید دیر به دیر به او نامه می نوشت ، جواب نامه ها را هم چندان مفصل و با حوصله نمی داد . چه شده بود ، نکند دیگر لیلا دختر رویا های سعید نباشد ، او دوباره افسرده شده بود ، دوباره پایش بیشتر از همیشه لنگ می زد ، و هر شب در فراغ سعید اشک  می ریخت ، او باورش شده بود که سعید واقعیت دارد ، خیال او جان گرفته بود و جان لیلا بی خیالش بهایی نداشت . آن روز الهام به دیدن لیلا آمد ، دستی به سر و رویش کشیده بود ، زیبا تر از همیشه ، بوی نو عروس ها را می داد ، لیلا را بوسید و آرام سراغ سعید را از او گرفت ، آخر سعید راز کوچک لیلا و الهام بود ، لیلا از جواب دادن طفره رفت و ساعات خوشی با الهام گذشت . روز بعد خروس خانه خواب مانده بود و لیلا با صدای قار قار  کلاغ ها بر لب دیوار خانه از خواب بیدار شد . او هرگز از کلاغ ها خوشش نمی آمد ، مادر بزرگ و قتی زنده بود ،کلاغ ها  را که بر لب دیوار میدید ، صدا می کرد : اگر خبر خوشی داری ، بخوان ، و اگر نه از لب بام ما دور شو . آن روز عروسی سوسن ، همکلاسی لیلا بود ، پشت بام ها مملو از مردم بود ، صدای ساز و دهل از دور به گوش می رسید ، مادر در خانه نبود ، حتما به تماشای عروسی رفته بود . لیلا آبی به صورتش زد ، چادرش را برداشت ، به طرف در به راه افتاد ، تا به تماشای عروسی برود ، که ناگهان ، زمین زیر پایش به لرزه در آمد و فریاد از پشت بام ها بلند شد و دقایقی بعد سکوت ، سکوت ، و زجه های مادر ، و پایان لیلا و عشق خیالی اش .  

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد