امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتی که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده ! هم سن و سال زمانی که من تصادف کردم . وقتی که بلند شدند تا بروند ، لیلا رو به مجتبی کرد و گفت : دایی ات کی فوت کرده ؟!. پسر بازوی لیلا را گرفت و در میان قبر ها راه افتادند و دور شدند ؛ و من ماندم و این فکر که چرا خواهر بزرگم مرا به یاد نداشت.