شب سومی بود که زن ، پشت نرده ها مقابل صحن اصلی حرم آقا نشسته بود . زن دیگر رمقی نداشت ، چشمانش مدام بسته می شد و سرش می رفت که بیفتد ، اما باز خودش را جمع می کرد . چشمه اشک اش خشک شده بود ، تکیه داد به دیوار ، سرش سنگین شده بود ، اما نه هنوز به اندازه دلش !

سرما تیغ به استخوان هایش می کشید و فکش از  شدت سرما ، بی اراده می لرزید ، بویی به مشامش رسید ، چه بوی خوشی ، چه عطری . تا کنون هرگز چنین بویی را استشمام نکرده بودم ، از کجا ؟ از چه کسی ؟ 

آرام سرش را بالا گرفت . سایه ای از دور ، از آنطرف نرده ها به او نزدیک می شد ، چشمانش درست نمی دید ، اما هرچه آن سایه نزدبک می شد آن بو بیشتر و بیشتر می شد . 

به سختی خود را جلو تر کشید و چنگ انداخت به نرده های در صحن .

چادرش را از مقابل چشمانش کمی عقب کشید ؛ انگار مردی بود که عبایی به تن داشت .

با هر قدم زمین پیش پایش روشن میشد و گویی اثری  از نور هر قدم پشت سر او به جا می ماند .

مرد رسید پشت در صحن ، زن سرش را بالا گرفت و به او خیره شد . صدای خودرو ها به گوش نمی آمد ، همه جا در سکوت فرو رفته بود ، شاید هم او دیگر صدا های اطرافش را نمی شنید .

به خوبی چهره مرد معلوم نبود . مرد پیاله ای پشت نرده ها روی زمین گذاشت ، گویی ماه در پیاله بود ، می درخشید . نگاه زن همراه پیاله از چهره مرد سر خورد و پایین آمد و در پیاله افتاد . عکس ماه در آب افتاد و هزار ماه تازه بوجود آمد . چه آبی ! چه گوارا ! شاید هم این آب نیست ، جرعه ای از ماه است که در پیاله ریخته شده است .

زن دوباره سرش را بالا گرفت ، اما کسی نبود . به هرسو نگاه انداخت ، هیچ کس ، هیچ کس ! شک کرده بود........

خواب بودم یا بیدار . سرگرداند سمت پیاله ، پیاله هنوز سر جایش بود . با دو دست پیاله را برداشت و با عجله سر کشید ، گویی لحظه ای دنیا را ترک کرد ، فارق از همه اندوه ها و حسرت ها ، گویی لحظه ای بود که به قدر عمری گذشت و روح زن را به قدر یک عمر سرشار از تحمل و صبر کرد و مملو از عشق . 

دقایقی بعد ، زن زیر سقف کاه گلی خانه اش دراز کشید و فرزند معلولش را محکم به آغوش گرفته بود و به خدا و به دنیا لبخند می زد . 

پیاله بر لب طاقچه چون ماه می درخشید .