دریای بزرگ خواب وحشتناکی دید و با عصبانیت از خواب پرید آن روز زیاد سرحال نبود و مدام با موج‌هایش به  کشتی‌ها می‌کوبید . دلش می‌خواست فریاد بلندی سر بدهد پس دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد که ناگهان یک کشتی که همان موقع از جلوی دهان دریا می‌گذشت افتاد در شکم دریا و کشتی های دیگر هم ترسیدند و به سرعت ازمسیر دهانه دریا دور شدند و به ساحل رفتند در ساحل دختر کوچولو منتظر پدرش بود وقتی همه کشتی‌ها برگشتند و پدرش نیامد خبر غرق شدن کشتی که پدرش مسافر آن بود را شنید خیلی ناراحت شده بود او سال‌ها پیش مادرش را هم بدست خشم دریا از دست داده بود نه دیگر ممکن نبود که او به دریا اجازه بدهد که پدرش را هم از او بگیرد او قایق کوچک و کهنه پدر را در گرگ‌ومیش هوا که ساحل خالی شده بود از همه مردم آرام به آب انداخت و پا به دریا گذاشت و در میان آب‌های دریا به راه افتاد . آن شب دختر تمام دریا را پارو زد و با چشم‌هایی پر اشک پدر را صدا کرد دریا که  بیقراری‌های دختر را دید دلش سوخت خیلی . اشک می‌ریخت اشک‌های زیاد و اشک‌هایش موج می شد و به سینه ساحل  می زد . دخترک میان آن‌همه تنهایی در گوشه قایق کوچک و کهنه پدر خوابش برد و دریا آرام او را به ساحل برد . آن شب دریا تا خود صبح بی‌قراری کرد گویا تصویر چشمان پر اشک دخترک در جای جای تنش نقش بسته بود . دریا رو به خدا کرد و گفت: خدایا مرا ببخش . روز بعد  ساحل پر  از تکه‌های کشتی غرق‌ شده بود و دخترک بالای جنازه نیمه جان پدر او را صدا می‌کرد و دریا تصمیم گرفت بعد از این خشمش را مشت کند و بر صخره‌های ساحل بکوبد .

وقتش رسیده ما هم یک تصمیم دریایی بگیریم .