سکوت و تاریکی تمام فضای خانه قدیمی را فراگرفته بود . در دل آن تاریکی محض چشمان زن به درختان تکیده ای حیاط خیره شده بود . کودک نسیم ، آرام از شاخههای درختان حیاط بالا و پایین میرود ، و از لابهلای برگ های نیمه زرد سرک میکشد . قطرات آب از شیر وسط حیاط وسط حوض آرام یکی پس از دیگری سقوط می کنند . آنقدر همه جا ساکت است که صدای نفسهای زن شنیده می شود ؛ ناگهان صدای تلفن بلند شد ، زن از جا برخاست و در حالی که گویی هیچ صدایی نشنیده از سالن بیرون میرود . دقایقی بعد صدای تلفن قطع می شود زن جارو را برداشت و مشغول جارو زدن برگ هایی که تمام حیاط را پوشانده می شود . زمانی میگذرد روی پلهها مینشیند و چشم در بغض آسمان میدوزد ، که صدایی از پشت سر او را به خود فرامیخواند : مادر کجایی چرا تلفن جواب نمی دهی؟! زن به سمت صدا میچرخد این زن غریبه چه کسی است ؟! در خانه من چه می کند ؟! اصلاً اینجا اینجا خانه چه کسی است ؟! جارو را همان جا پای پلهها رها کرده و شتابزده وارد سالن میشود . زن جوان او را در آغوش میکشد و دستش را میبوسد . مادر خوبم شما نباید خودتان را خسته کنید زن سریع دست از دست زن جوان میکشد. خب دیگه باید برم الان حاج آقا و بچهها برمیگردند . مادر ! اینجا خونه شماست منم دختر شما هستم نسترن ! زن درحالیکه چادرش را به سر میاندازد ادامه میدهد : نباید بروم دیر شده نسترن مادر را روی مبل مینشاند ما در صبحانه خوردین ؟! زن ابرو درهم میکشد و بغض کرده به گل فرش خیره میشود و زبان به کام میگیرد . دختر کنار او مینشیند دست او را در دست میگیرد . به چشمان بیفروغ و مادر که به گل فرش دوخته شده خیره می شود گویی دارد خفه میشود ، گویی چیزی مثل یک بغض گلویش را بسته مادر عزیزم ! ای جزیره خیالانگیز کودکیام ! چه کنم ؟! چگونه تو را ؟! چگونه خودم را از این سراب رها و بهرههایی ببخشم ؟! این فکر از ذهن زن جوان میگذشت و اشکها آرام از گونهای چشمانش به روی گونه ها سر میخورد و به تن چادرش میغلتید . لحظاتی در سکوت گذشت . صدای اذان از منارههای مسجد سر خیابان بلند شد . دختر مادر را بوسید ، مادر باید بروم ، مرخصی ساعتی گرفتم ، مواظب خودت باش ، الان بابا میرسه ، خداحافظ . صدای بسته شدن درب حیاط زن را به خود آورد . از جا برمیخیزد و درحالیکه مدام کلماتی را زیر لب زمزمه میکند ، خود را میرساند پشت درب ، هرچه سعی میکند در باز نمیشود . به عقب بر می گردد . روی پله مینشیند : چرا در رو بست ؟! چرا من اینجا تنها هستم ؟! باید بروم . گریه پلکهایش را خسته میکند و آرام سرش را به دیوار تکیه می دهد ، و به خواب میرود . صدای زنگوله آویخته شده از گردن گوسفندان از دور به گوش میرسد ، انگار گله از راه رسیده الان است که کنار قنات بالادست اتراق کند . همه اینجا هستند هر کسی در پی گوسفندان خودش . زنها با پیراهنهای پرچین رنگرنگ ، چارقدهای بلند و دستمالهای پولکدار که به دور سر بستهاند و با پاتیلی در زیر بغل از راه میرسند . صدا در صدا گم می شود ، چوپان از الاغش پایین آمده و از آب خنک قناعت نفسی تازه میکند و به جمع مردانی که در زیر سایه درخت نشسته اند ، می پیوندد . که ضمن خوردن چای آتشی از امروز گله در دل دشت قصهها سر دهد و سگ گله خسته به زیر سایه آرام لم داده به خواب میرود . صدای دوشیده شدن شیر در پاتیل ها هر گوشی را نوازش میدهد و پسرکان با صورتهای سرخ و سیاه شده از توت از لابهلای شاخهها پایین میپرند . دختران جوان بر روی سنگهای پهن کنار قنات مشغول لباس شستن اند و باد از تنه درختان و چنارهای انتهای قنات بالا می رود و آرام برای درختان لب قنات سوت میزند و چنارهای پیر به جوانی باد میخندند زن ، اینجا دیگر تنها نیست . اینجا دیگر همه چیز آرام آرام است . اینجا زندگانی تا ابد ، تا همیشه ، جاری است . که ناگهان صدایی زن را به خود فرا می خواند : حاج خانم چرا اینجا نشستی بلند شو بریم داخل . زن به خود می آید . من کجا هستم ؟! چی شد قنات ؟! و باز پدر برگشت و مادر باز او را بابا خطاب می کند . و پدر در خود میشکند . و اینگونه هر روز مادر رقم میخورد ، در سکوت ، در تنهایی ، هر روز در فراق فرزندان ، هر لحظه در انتظار پدر ، چه کسی میتوانست چنین کابوس وحشتناکی برای مادر حتی تصور کند . افسوس از آن زن ، از آن زن تماموکمال که جز خاطرهای ، چیزی از او برجای نمانده است . دایی جان یک روز واژه زیبایی برای بیماری مادر به کار برد ، او گفت : فراموشی بیماری بیرحمی است و براستی که اینگونه است این بیماری تمام خاطرات انسان را به یغما میبرد ، و او را نهتنها از همه ، بلکه که از خودش هم میگیرد . گویی انسانی را در میان یک بیابان برهوت به حال خودش رها کردهاند . نمیداند چگونه و از کدام مسیر باید از درون خودش راهی به بیرون بیابد ، سردرگم است ، اما در انتهای خودش . بیگانه است با همه و حتی با خود ، و گویی در اعماق یک اقیانوس هزار سال است که دفن شده . اقیانوسی از شک و تردید و تنهایی بیایید ای تمام گذشتههای شیرین ، که کنار مادر گذشت ، و مرا یکبار دیگر در آغوش بکشید ،که مزرعه سرخ دلم زرد زرد و ساحل آبی چشمانم نیلی نیلی است .
منتظر ادامه رمان هات هستم-به منم سری بزن