روزی باد خسته از جهانگردی در گوشه‌ای از دشت زیر سنگی پنهان شد تا دیگر ابرها ، خورشید ، باران و خدا او را نبینند با خودش حس کرد که دیگر دلش طاقت آوارگی و حیرانی و سرگردانی را ندارد اما نخواست حس غمگین اش را با کسی در میان بگذارد پس از آن ابرها حرکت نکردند درخت برقص درنیامد بال شاپرک نوازش نشد و دنیا پر شد از یک آرامش تکراری،،، همه به دنبال باد می‌کشتند و باد به دنبال خودش به دنبال خانه‌ای برای آرام بودن احساس پیری می کرد
  روزها گذشت کم‌کم زیر آن تخته سنگ داشت لباس بلند و زیبای باد چروکیده می‌شد روحش هم چروکیده می‌شد احساس کرد که دلش هم دارد در خانه قلبش می‌پوسد یک روز صبح که بیدار شد بیشتر از گذشته احساس پیری کرد حس کرد این راهش نیست باید جایی برود باید کاری بکنم به خودش گفت : این آن نبود که من می‌خواستم
این روزمرگی دیگر داشت می‌شد روز مردگی نگران شده بود نکند از یاد آسمان و ابرها باد و باران و خدا رفته باشد نکند دنیا به نبودن او عادت کرده باشد این خیال مثل موریانه به جانش افتاده بود از زیر تخته سنگ مثل طوفانی بیرون پرید و به دل آسمان زد بعد آن روز باد زندگی کرد عاشق شد، کتاب خواند ،حتی خاطرات یک باد راهم نوشت،،
گاهی با خودمان خیلی می‌جنگیم فرار می‌کنیم از خودمان  یک فرار بیهوده یک روز باید خودمان را آن‌گونه که هستیم بپذیریم باید طوفان باورمان به آسمان دلمان بزند .