پیرمرد پس از سال‌ها سوزنبانی تازه یک هفته میشدکه بازنشسته  شده بود روزها سخت و  کند می‌گذشت به این وسعت از بیکاری عادت نداشت هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد و روی تختش می‌نشست و از پنجره‌ای رو به رو به انبوه درختان بیرون خیره می‌شد چایی و لقمه نان و پنیری می‌خورد و با یک چوب ماهی گیری که دست ساخته خودش بود و یک سبد از خانه بیرون می‌رفت همان نزدیکی‌ها تالاب کوچکی بود که در بعضی فصلها ماهی  داشت هر روز پیرمرد ساعت ها کنار تالاب می‌نشست و مشغول ماهی گیری می‌شد اما او هرگز ماهی با خودش به خانه نمی آورد  چون اون مردی بود با قلبی کوچک که طاقت آزار هیچ جانداری را نداشت او مردی بود عاشق تمام  دنیا ساعت‌های طولانی انتظار در ایستگاه های قطار از او مردی صبور ساخته بود که  قلبش برای هرکس و هرچیزی می تپید پیرمرد سال‌ها پیش در یک شب طوفانی زمانی که خانه نبود همسرش را بر اثر ذات‌الریه از دست داده بود و هرگز نخواست بعد او  روزها و شب‌هایش را با کسی قسمت کند از اینرو  فرزندی هم نداشت که در این ایام پیری کنارش باشد پس به تنهایی روزگار می‌گذراند ولی او هرگز به خدا گله نکرد از روزهای تنهایی و دلتنگیش  و همیشه و هرجا تنها ماند  گفت: خدایا هزار مرتبه تو را شکر  ))چون خدا دوست او بود نه  بدهکارش و او دوستش را تنها به‌خاطر خودش دوست داشت نه  برای هیچ چیز دیگر یک روز صبح که پیرمرد لباس‌هایش را شست و روی طناب  انداخت و چوب ماهیگیری اش را برداشت و رفت سمت تالاب طبق معمول روی همان تخته سنگ همیشگی نشست و سر قلابش را به آب انداخت دقایقی نگذشته بود که ماهی کوچکی  به قلاب گیر کرد مرد آرام قلاب را از آب بیرون کشید ماهی را با دست گرفت و قلاب را از دهان او جدا کرده و ماهی را به داخل آب انداخت دوباره قلاب را به آب انداخت و باز دوباره همان ماهی به سر قلاب گیر کرد و اصلاً تقلایی برای رهایی نمی‌کرد دوباره پیرمردقلاب را از دهان ماهی کوچک خارج کرد و او را به آب انداخت او دلش برای ماهی  سوخت و این بار دیگر قلابش را به آب نینداخت ساعتی آن‌جا نشست هوا کمه که تاریک شده بود به سمت خانه به راه افتاد پیر مرد  چند روزی در خانه مشغول کار های عقب افتاده اش شد و نتوانست به تالاب برود بعد چند روز یک روز صبح دوباره قلاب ماهیگیری اش را برداشت و به سمت تالاب به راه افتاد تازه قلابش را به انداخت آب انداخته بود که حس کرد ماهی قلاب را گرفته قلاب را  بالا کشید باور کردنش ممکن نبود باز همان ماهی پیرمرد درحالی‌که قلاب را از دهان ماهی جدا می‌کرد گفت تو چرا این‌قدر به قلاب گیر می‌کنی و بعد او را آرام انداخت داخل آب اما ماهی از آنجا  دور نمی‌شد و مدام در میان آب بالا پایین می‌پرید شب باران گرفته بود که پیرمرد به خانه برگشت خیلی با خودش فکر کرد اما دلیل این کار ماهی متوجه نمی‌شد پالتوی کهنه اش را پوشید فانوس قدیمی اش را برداشت و در میان تاریکی به سمت تالاب براه افتاد در میانه راه خدا را صدا کرد و گفت :خدایا تو که می‌دانی تو که از  دل کوچک آن ماهی  خبر داری... هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که خدا آرام از پشت سر به پیرمرد نزدیک شد و دست گذاشت روی شانه‌اش و درحالی‌که کنارش قدم برمی‌داشت جواب داد:  تو علت بی‌قراری آن ماهی هستی پیرمرد از حرکت ایستاد و بهت‌زده گفت: من! چرا؟ خدا فتیله فانوس را بالا کشید و گفت: مگر می‌شود هر روز تورا بر لب تالاب دید هر روز قلاب کهنه ات را دید سبد خالی ات که هر روز با خود می آوری و خالی برمی‌گردانی دید اما عاشق نشد؟ تو مردی هستی که حتی زمین سنگینی او را حس نمی‌کند،، مرد به زمین گل‌آلود زیر پایش نگاه انداخت  او اصلا جای پایی بر زمین نداشت لب‌هایش بلند بلند می‌خندید و چشمانش عمیق عمیق گریه می‌کرد خدا رفته بود و پیرمرد به خانه برگشت کاسه‌ای از لب طاقچه برداشت و به‌سرعت در میان باران و تاریکی خودش را به تالاب رساند گویی ماهی کوچک عطر تن پیرمرد را می‌شنید همینکه  پیرمرد نشست لب آب ماهی از آب  سرک کشید پیرمرد کاسه را پر آب کرد و نزدیک ماهی برد و ماهی پرید داخل آب دل پیرمرد برای تنهایی ماهی خیلی گرفت اما بعد از آن دیگر نه پیرمرد تنها بود و نه ماهی  .