شب از نیمه گذشته همه شهر در خواب بود مرد زیر پشهبند بیدار و به آسمان چشم دوخته بود ناگهان صدای بوق و جیغ و فریاد تن سکوت شب را درهم شکست کاروان بدرقه عروسی بود که از مقابل خانه قدیمی میگذشت چشمان مرد به اشارهای خیس شد پتو رو روی سرش کشید .صبح شده بود و بچهها هرکدام در تدارک رفتن به مدرسه و مادر لقمه به دست میدوید دنبالشان .ساعاتی بعد خانه آرام شد و زلزله خوابید رفتند در پناه خدا، مرد عاشق صدای فرزندانش بود خانه در سکوت چیز وحشتناک میشد .زن آمد بالای سر مرد و درحالیکه مشغول جمع کردن پتو بود گفت: بلند شو آفتاب رسیده وسط آسمان شما که اینقدر نمیخوابیدی ؟مرد که خیلی وقت بود بیدار شده بود ،پتو رو از روی صورتش کنار زد سر چرخاند سمت زن :خاطره رفت؟ بله: خیلی وقته امروز هم صبح و همعصر کلاس داره! چطور مگه؟ مرد نفس عمیق کشید بلند شد و نشست زن حسگر حال مرد روبراه نیست آمد کنارش نشست چی شده ؟مرد درحالیکه دمپایی هایش را میپوشید: هیچی چی میخواستی بشه این بچه هم به خاطر بیپولی من جلو خانواده شوهرش کوچیک میشه .زن بلند شد و درحالیکه که به طرف سالن میرفت گفت :وای گفتم چی شده توکل به خدا تا حالا به مو رسیده ولی پاره نشده بعد از اینم یه طوری میشه دیگه ..اما بچهها تمام دنیای او بودند میدانست خاطره از این بلاتکلیفی ناراحت است وبه روی خودش نمی آورد چه باید میکرد یکسال پیش بود که کارخانه بعد ۲۰ سال کارگری به بهانه تعدیل نیرو مرد را کنار گذاشته بود همه این مدت صبحها با موتور کهنهاش به بازار قدیمی میرفت و با جابجایی بار روزگار میگذراند سر سفره صبحانه که نشسته بود فکری به ذهنش رسید حاج آقا صادقی مرد متدینی است چه خوب میشد اگر مقداری پول از او قرض میگرفتم صبحانه را خورده، نخورده از جایش بلند شد نزدیک اذان ظهر بود که طبق معمول حاج آقا میرفت مسجد بازار مرد سریع بار موتورش را خالی کرد و درحالیکه با دستمال عرق سر و گردنش را می گرفت دوید جلوی حاج آقا:سلام حاج آقا سلام: آقای مددی خوبی؟ آقا چه خبر؟ زیر سایه شما خوبیم ،! حاجآقا ضمن حرف زدن تسبیحش را در دست میچرخاند و آرامآرام به سمت مسجد میرفت مرد هرچه سعی کرد نمیتوانست رویش نمیشد او همه این سالها زبانش در کمک خواستن ناتوان بود از حاج آقا خداحافظی کرد .تازگی خاطره حواسش بود که پدر کمحرف شده، خوب نمیخوابم، چیزی نمیخورد و از هم فاصله میگیرد .دلش نمیخواست غصه پدر را ببینند آن روز مرد دیگر تصمیمش را گرفت او سالها پیش در جنگ شیمیایی شده بود و روی بدنش تاولها و زخمهایی داشت که هرچند وقت عود میکرد ولی همه این سالها نخواسته بود به قول خودش خدمتش را بیاجر کند. حالا حس میکرد وقتش فرارسیده و مجبور است کاری بکند چند روزی با خودش کلنجار رفت سرانجام عشق به خاطر تنها دخترش به غرورش چربید. رفت جلوی دفتر امور جانبازان مدتی با موتور کهنه اش ایستاد مردم را تماشا کرد پای دلش لنگ شده بود او برای امروز بجنگ نرفت ..هرچه سعی کرد نشد آن روز گذشت. نامزد خاطر کمتر به خانه آنها میآمد کسی چیزی نمیگفت ولی حدس زدنش ساده بودکه میانشان شکرآب است. حق داشت پسر مردم یکسال بود که علاف خاطره و خانوادهاش شده بود. اما خاطره هرگز بروی پدر نمی آورد او علی را دوست داشت اما پدر مثل تکهای از وجوداو بود که نمیتوانست از خودش جدا کند. شب از نیمه گذشته بود که صدای موتور کهنه پدر در کوچه پیچید خاطره این روزها خیلی نگران پدر میشد. پرده اتاقش را کنار زد پدر را دید که وارد حیاط شد خیالش راحت شده بود روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. صبح روز بعد وقتی برای نماز بیدار شد پدر لب حوض نشسته و به ماهیها خیره شده بود نمازش را که خواند چشمش افتاد به پدری که کنارش نشسته. قبول باشه دخترم .ممنون بابا خاطره بلند شد که برود پدر گوشه چادرش را گرفت سرش را بالا آورد گفت : دخترم بابا را ببخش به علیهم بگو حلالم کنه! خاطره داشت خفه میشد، زانو زد مقابل پدر دستانش را را محکم گرفت و بوسید، بابا فکرش را نکن، پدر پیشانی خاطره را بوسید.
.عصر که خاطره از دانشگاه برمیگشت کوچه ی شان خیلی شلوغ شده بود هرچه به خانه نزدیکتر میشد جمعیت بیشتر میشد همه همسایهها با چشمانی غمزده و گاهی پر اشک او را نگاه میکردندنزدیکتر که شد صدای زجه های مادر را شنید تمام تنش کبود شده بود بس که خودش را زده بود هر یک از همسایه ها یکی از خواهر و برادرهایش را به آغوش گرفته و نوازش میکرد لحظهای تمام دنیا جلوی چشمانش تاریک شد فریادش دیوارهایی پوسیده خانه را به لرزه درآورد،،،، گویا پدر با یک اتوبوس تصادف کرد و در راه بیمارستان....... سالگرد پدر بود خاطره سر خاک پدر نشسته بود و علی قبر رامیشست هفتهی دیگر عروسیشان بود مادر با بخشی از دیه پدر جهاز خاطره را آماده کرده بود پدر رفت تا خاطره بماند .پدر از آن بالا میان ابرها خاطره را تماشا میکرد چقدر دخترک کوچولوی او از همیشه زیباتر شده بود ..