سالها پیش در دوره راهنمایی یا همان متوسطه اول امروزی در مدرسه راهنمایی هفت تیر درس میخواندم مدرسه ما و دبستان پسرانه شهید سندروس و دبیرستان دخترانه انقلاب و دبستان دخترانه عفت ( یا درست به خاطرم نمیآید شاید هم پروین) درگذشته مرکز تربیت معلم بود که با دیوارکشی چهار مدرسه شده بود و همه با یک دیوار به هم متصل بود برادر کوچکم در دبستان سندروس من در راهنمایی هفت تیر و خواهر بزرگم در دبیرستان انقلاب مشغول درس خواندن بودیم مدرسه ما در آن زمان فوقالعاده بزرگ و خاطرهانگیز من عاشق مدرسه ام بودم عاشق درختان کاجی که بدست خود دانش آموختگان کاشته شده بود یک زمین والیبال بزرگ یک زمین بسکتبال بزرگ و دو میز تنیس خلاصه در زمان خودش یک پا مدرسه خصوصی بود آن روزها به این حرفها فکر نمیکردیم مدرسه پر از خاطره و ما پر از شوق بودیم ،من از همه جای مدرسه بیشتر عاشق پشت مدرسه بودم پشت ساختمان کلاسها دیوار بین مدرسه ما و دبستان سندروس قرار داشت یک درخت سنجد پیر و بزرگ که بهار بوی شکوفههای سنجد هر کسی رو مسخ خودش میکرد یک شاخه بزرگی از درخت سنجد آویزان شده بود داخل مدرسه ما..شکوفههای زرد با بوی تند که به مذاق بعضی از بچهها خوش نمیآمد ولی من عاشقان آن درخت بودم عاشق بهار تابستان پاییز و زمستانش خلاصه من که هنوز عاشق آن درخت هستم اما آن درخت هنوز هست یا نه نمیدانم خدا کند که باشد،،، بگذریم در دوره راهنمایی خوب طبیعتاً ما برای هر درس یک معلم داشتیم در پایه دوم راهنمایی برای درس ادبیات دو هفته از آغاز مدرسه گذشته بود و هنوز معلمی برای ما نیامده بود تااینکه یک روز به ما اعلام کردند که امروز معلم خودتان به کلاس خواهد آمد در آن زمان معلم در نظر دانشآموز دو تیپ شخصیتی داشت* معلم مهربان یا معلم بداخلاق* ما هم منتظر بودیم که ببینیم معلم ادبیاتمان از کدام دسته است در کلاس باز شد و خانمی زیبا سفیدپوست با قدی نهچندان بلند البته کوتاه هم نه ..وارد کلاس شد همه پس از سلام و احترام نشستیم معلم جلو رفت و روی تخت چیزی نوشت فهیم البته با اسم کوچک که من به خاطر نمیاورم و بعد درحالیکه گچ رو میگذاشت به سمت ما برگشت و لبخند گفت من سهیم هستم معلم ادبیات و نگارش شما بعد عظیم و سپس از ما خواست که یکی کی خودمان را معرفی کنیم روزها گذشت و چند جلسه درس ما و خانم فهیم سر شد او شخصیت جالبی داشت شعرهای حماسی شاهنامه را چنان بلند و محکم میخواند که همه کلاس محو تماشای او میشدند شعرهای لطیف را هم چنان عاشقانه که روحمان به دنیای دیگری پر میکشید برای خانم فهیم نگارش یک درس در حاشیه نبود او به نوشتن به اندازه خواندن ادبیات بها میداد حمل بر خودستایی نباشد من ادبیاتم بد نبود برخلاف بچههای دیگر اصلاً معنی شعر و کلمات را نمینوشتم چون واژهها در مقابل چشمانم بیپرده بود از اینرو همیشه میز آخر مینشستم و گاهی آرام خودم را روی میز ولو میکردند چون تکرار مطالب خسته خسته ام میکرد . روز زنگ نگارش طبق معمول لم داده بودم روی میز که خانم فهیم به من اشاره کرد و گفت: بلند شو، من بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم گفتم: خانوم ما ،،خانوم به سمت من آمد و گفت: بله شما تنبل خانم که کلاس را با خوابگاه اشتباه گرفتی تا آنروز اصلاً خانم فهیم از من درس نپرسیده بود انشا هم در کلاس نخوانده بودم و اولین معلمی بود که اینقدر محکم من را تنبل خطاب میکرد البته همچین دانشآموز نابغه هم نبودم .بلند شدم اشاره کرد که بروم وسط کلاس دفترم را برداشتم از جلوی خانم که میگذشتم عطر ملایمی زده بود که هنوز در خاطرم هست دستهایش را برد پشت و با سر به من اشاره که بخوانم موضوع آن جلسه آزاد بود هرچه میخواهد دل تنگت بگو من موضوع تولد و زندگی و مرگ را بهعنوان نمونه انتخاب کرده و در موردشان نوشته بودم وقتی انشا تمام شد و دفترم را از مقابل صورتم پایین آوردم دوستان شرور کوچکم را دیدم که دست از شرارت برای دقایقی برداشته و به من خیره شده بودندخانم فهیم شروع به دست زدن کرد و پشت سر او تمام بچههای کلاس خانم به من نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت و بعد دست گذاشت روی شانهام مثل یک دوست و بعداز آن ما تا ابد دوستان خوبی شدیم از آن زمان من بیشتر عاشق ادبیات شدم البته هرگز شاهکار ادبیات نشدم اما عاشق تا دلت بخواهد هنوز خیلی وقتها دلم برای خانم فهیم تنگ می شود البته من همیشه معلمهای شایسته و بینظیری داشتم آنقدر مدرسه برای من خاطرهانگیز بود که یادآوری آن قلبم را به درد میآورد،، افسوس... سرکار خانم فهیم خواستم بگویم که یک معلم میتواند یک انسان را دوباره از نو بنا کند همانگونه که شما روح مرا ازنو و دنیایم را تازه بنا کرد خواستم این مطلب و این خاطره را تقدیم به همه معلمان عزیز سرزمینم کنم .
عارفان علم عاشق می شوند
بهـترین مردم معلـم می شوند
عشق با دانش متمم می شود
هر که عاشق شد معلم می شود
روز معلم مبارک باد
بسیار زیبا :)