مادر آرام در اتاق را باز کرد خدای من این عروسک کوچک من است. که امروز اینقدر بزرگ و زیبا شده، چشمانش میبارید هم از شوق هم از دلتنگی رفتن اون، دختر ناگهان در آینه ی مقابلش مادر را دید برگشت زن جلو دوید و محکم اورا بغل کرد: خوشحالم دخترم که زنده ماندم و امروز را میبینم. امروز حاصل بیست سال زندگی و عشق او ، به خانه ی بخت میرفت. زن روی ابرها قدم برمی داشت. فرانک پنج سال بیشتر نداشت که همسرش از داربست سقوط کرد و تنها فرزندشان فرانک شد تنها مونس زن،،،تا نیمههای شب خانه غرق شادی و شور بود وقتی همه رفتند و خانه خالی شد انگار یکباره چیزی در درون زن فرو ریخت،،،
مرد خیلی خوشحال بود همه جا دنبال خدا می گشت. اما خدا را پیدا نمی کرد شب شده بود که شنید خدا برگشته سراغ خدا رفت . امروز عروسی دخترم است فرانک، میخواهم حتماً در عروسی او باشم! خدا پاسخی نداد، و مرد دوباره و دوباره سراغ خدا رفت و باز خدا سکوت کرد. شب شده بود مرد دلش از خدا خیلی گرفت..
. نیمههای شب بود که مادر روی فرانک رو بوسید و او را به خدا سپرد و کاروان عروسی به راه افتاد، خاله خانم و بقیه عروس را همراهی میکردند .مادر طاقتش را نداشت خانه ماند. کاروان عروسی بسرعت خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت، خیلی شلوغ شده بود خاله خانم حسابی ترسیده بود و مدام از شیشه ماشین به داماد و بقیه اشاره میکرد: آرامتر، آرامتر، اما گوش کسی بدهکار نبود که رسیدند به یک خیابان شلوغ و افتاد آن اتفاقی که نباید می افتادموتورها و ماشینها در هم پیچیده بودند و صدای دادوفریاد همه جا را فراگرفته بود آژیر آمبولانس از دور شنیده میشد. خیابان را بسته بودند. خاله خانم کمی که به خودش آمد و توانست خودش را جمع و جور کند رفت سراغ عروس و داماد ،،،فرانک دیگر در میان آنها نبود پدر دست دخترش را گرفته بود و درحالیکه پا به پای او گریه میکرد ابرها را یکی یکی بالا میرفت ساعتی از رفتن کاروان عروسی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد مادر که در حیاط مشغول جمع کردن ریخت و پاشها بود بود بدو،بدو از پلهها بالا رفت گوشی را برداشت و دقایقی بعد پای میز تلفن به زمین افتاد.