فرشته ی مرگ درب خانه پیرزنی را زد و او را با خود به سرزمین ابدی برد
. و از او فرشی، پردهای، ظرفی ،قابلمه ای و تنها یک دانه بشقاب چینی قدیمی با طرحی از لیلی و مجنون به یادگار ماند .و زن را وارثی نبود جز یک پسر و پسر ارثی به خانه نبرد جز یک بشقاب چینی قدیمی.
در میان ظرفهای جدید و زیبا و رنگ رنگ خانه مرد در دل آن آشپزخانه باشکوه بشقاب قدیمی احساس تنهایی و غربت میکرد هیچ بشقابی مثل او طرح عشق به سینه نداشت و در نظر همه بشقابها مضحک میآمد و هیچ وعدهای بشقاب قدیمی سر میز نمیرفت ،چون او یکی بود و به نظر هیچکس هم زیبا نمی آمد .گوشه کمد آشپزخانه کمکم بشقاب قدیمی خاک گرفت و داشت خودش هم از یاد خودش می رفت. که مرد را خداوند دختری بخشید زیبا و شیرین و خیلی زود دختر کوچولو پنج بهار را پشت سر گذاشت و آن روز که مادر داشت وسایل اضافه و قدیمی را از داخل کمدهای آشپزخانه بیرون میگذاشت چشمان زیبای دخترک بشقابی چینی قدیمی افسرده را دید و پس از آن دختر رفیقی قدیمی و بشقاب رفیق کوچولو و شیرین پیدا کرد، دختر کوچولو همیشه از پدر و مادر در مورد نقش بشقاب میپرسید و بشقاب به سؤالات عاشقانه ی کوچک او میخندید . اما آرام آرام بشقاب قدیمی او را به سرزمین عشق برد.
خیلی زود او خانم جوانی شد که هر کسی را عاشق خودش میکرد و جوانی آمد و دختر حس کرد که می تواند عاشقش باشد .وآن روز که همه شهر قرق شادی بود .
بشقاب قدیمی که دیگر خیلی قدیمی تر شده بود و احساس پیری می کرد لحظه ای که از پشت پنجره آشپزخانه رفتن دخترک ،دست در دست عشقش را تماشا میکرد ، یکباره از لبه اوپن سر خورد و افتاد و هزار، هزار تکه شد و با صدای بلند خندید و صدای خنده اش گم شد در میان خنده دخترک عاشق،
به یاد بشقابهای قدیمی مادربزرگ که همه نقشی از لیلی و مجنون داشت .