چند روزی بود که محله از خیانت مرد همسایه آگاه شده بودند .هر کسی حرفی میزد :بیچاره زنش، بیچاره بچههایش، همه مردها مثل هم هستند ،مرد خیانت نکند چی بکند؟
شقایق و امیر تازه زندگی مشترکشان آغاز شده بود و هنوز یک بهار را هم زیر سقف خانه کوچکشان تجربه نکرده بودند. هر روز صبح زود امیر سر کار میرفت و غروب خسته از سرکار به خانه برمیگشت. و تمام وقت شقایق با خانمهای همسایه میگذشت .در جمع همسایهها هر روز به نحوی خیانت مرد همسایه تفسیر میشد هرکسی علت و علائمی از خیانت مردها را مطرح کرد و شقایق هر روز تجربه تازهتری در مورد مردها کسب میکرد.
آن شب سر میز شام تلفن امیر زنگ خورد ولی او برخلاف همیشه که خیلی راحت همان لحظه گوشیش را جواب میداد گوشی را برداشته و میز شام را ترک کرد به اتاق رفت و در را پشت سرش بست. شقایق تعجب کرد، اما اهمیتی نداد .روز بعد زمانی که صبحانه را آماده کرده بود به اتاق رفت تا امیر را صدا بزند، که متوجه شد امیر در تراس اتاق با کسی صحبت می کند ،چیزی نگفت ،برگشت. دوباره و دوباره او امیر را در حالاتی دید که به نظرش عجیب آمد ، شکی مثل خوره به جانش افتاده بود.باید سر از کارش در میاورد.
یک روز صبح امیر قبل رفتن با کسی قراری گذاشت آن هم درست در ساعتی که ساعت کاریش محسوب میشد. شقایق که حسابی بهم ریخته بود، در همان ساعت مقابل محل کار امیر حاضر شد و در ماشین منتظر ماند تا ببینداو با چه کسی قرار دارد ؟ امیر در ساعت مقرر از محل کارش خارج شد ماشینی گرفت به راه افتاد شقایق هم به دنبال او به گلفروشی رفت و یک دسته گل گرفت بعد هم به طلافروشی و جعبهای را که خیلی زیبا آراسته شده بود تحویل گرفت. همین طور شقایق به دنبال امیر پیش میرفت هزار فکر از سرش گذشت ،بارها خواست به سراغش برود و مچش را بگیرد اما با خودش فکر کرد باید در موقعیت مناسب اینکار را بکنم.
که متأسفانه سر یک چهارراه امیر چراغ را رد کرد و شقایق پشت چراغ قرمز ماند و باعث شد او را گم کند تا شب در خیابانها پرسه زد هزار بار به دادگاه رفت و جدا شد و گریه کرد .شب خسته و بهم ریخته به خانه برگشت کلید انداخت، وارد شد،
دست برد تا کلید برق را بزند که ناگهان چیزی ترکید و صدای موسیقی بلند شد ،و لامپا روشن شدند وای امیر بود و کلی میهمان ،همان دسته گل همان جعبه ی زیبا شقایق از خوشحالی گریهاش گرفته بود، آن شب خیلی خوش گذشت او اصلاً روز تولدش را به یاد نداشت اما امیر کلی برای تولد او برنامه ریخته بود.
آخر شب زمانی که میهمانها رفتند و علی هم خوابیده بود، زن خیلی به افکار کودکانش فکر کرد ،این نتیجه حضور مرتب در کلاسهای خانمهای همسایه بود! و گردنبند زیبایش را که امیر برای او گرفته بود بگردن انداخت جلوی آینه به خودش نگاه کرد خیلی خوشحال بود چون امیر او، با شقایقش قرار داشت.
آن شب خدا هم به فکرهای کودکانه شقایق خندید .