آن شب تا صبح برف بارید و تمام زمین را سفیدپوش کرد صبح که ما در پرده آشپزخانه را کنار زد حسابی ذوق کرد و فریاد کشید: بچهها برف، برف آمده است! دخترها از تختهایشان پایین پریدند و هر کدام از پنجره اتاق سرشان را بردند بیرون، وای چه برفی بود از پلهها پایین آمدند و با چشمانی پف کرده و موهای بهمریخته و همان لباسهای خواب دویدند وسط حیاط مادر درحالیکه پالتو ،و شالی برای هر کدام به دست داشت ،به دنبال دخترها به حیاط رفت، دخترها با گولههای برفی به مادر حمله کردند. ساعتها خندیدند و برفبازی کردند دیگر دماغ همه قرمز قرمز شده و دستهایشان حسابی بیحس شده بود، که به اصرار و اجبار مادر به خانه برگشتند ، جلوی شومینه روی زمین نشستند و دستهایشان را مقابل آتش گرفتند. مادر سریع یک چای گرم آماده کرد و سفره صبحانه را همانجا روی زمین جلوی شومینه پهن کرد.مدرسهها به دلیل برف سنگین تعطیل شد و دخترها فرصت بیشتری برای در خانه ماندن و برفبازی داشتند . تولد پدر نزدیک بود او قول داده بود که روز تولدش کنار آنها باشد مادر و دخترها حسابی تدارک دیده بودند،
بالاخره پدر بعد دو ماه که در کشتی میان دریا بود به خانه بر می گشت پدر یک کاپیتان وظیفهشناس،همسری دوستداشتنی و یک پدر قهرمان بود .روزهایی که پدر به خانه میآمد دنیای دخترها پر شادی میشد. غذا میپخت، با دخترها خرید میرفت ،شهربازی میرفت ،کتاب میخواند، فیلم میدید، اگر لازم بود درددل گوش میکرد، اگر لازم بود گریه میکرد و شانههایش امنترین آشیانه مادر و دخترها بود .
او سه دختر پانزده ، نه و چهار ساله داشت .مشاور و همراه دختر پانزدهساله ،رفیق دختر نه ساله و اسب و همبازی دختر کوچولوی چهار ساله اش بود .
و تمام آرامش مادر
بعد خدای بیمنتها او خدای خانهاش بود و اولین تجربه دخترانش از عشق.
روز موعود فرارسید همهچیز آماده بود زنگ درب به صدا درآمد طبق معمول دنیا کوچکترین دختر خانواده درحالیکه پیراهن زیبایی که پدر برایش گرفته بود را به تن داشت و موهایش را خرگوشی بسته بود پرید جلوی درب ، درب که باز شد جوانی با لباس یک دریادار عکس پدر را بغل گرفته درحالیکه گلی به دور قاب عکس پدر افتاده بود .دخترک مات مانده و دنبال پدر میگشت، مادر جلو آمد و در لحظهای بیاختیار فریاد زد و...
در آن روز باشکوه بر سر آن قرار پدر حاضر نشد، چند روز برف ادامه داشت پدر برای همیشه به دریاها سفر کرده بود.و برف آخرین خاطره پدر شد.
و خداوند به ابرها به آسمان گفت: که نرم و بسیار بر این اندوه بگریند که او قبل بنده خوب بودن پدری خوب و همسری خوبتر و فرزندی بینهایت بود.
و خداوند خود به استقبال او رفت .