داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

...........

۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

..........

۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پند خیام

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

هیولایی در درون

بیدار که شد، تمام خانه بهم ریخته و تکه‌های بشقاب ها همه جا پخش شده بود پنجره‌ها باز و پرده هابه هر سو تاب می‌خوردند بوی تند ترشی سیری که کف آشپزخانه ریخته بود دماغش را آزار می‌داد ،کسی نبود نه بچه‌ها و نه مینو وارد اتاق شد ،روی تخت قطرات خونی که دیشب از دهان مینو ریخته شده بود خودنمایی می‌کرد. مقابل آیینه ایستاد به تصویر خود در آینه خیره شد او را حس می‌کرد هیولایی  در درونش ،که به جای او حرف می‌زند، راه می‌رود ،نفس می‌کشد و تصمیم می‌گیرد هر گاه که می‌خواهد نفسی بکشد از درونش فریاد برمی‌آورد و چون هرمی از  آتش بر وجودش طنین می‌اندازد و بی اراده فریاد می‌زند، می‌شکند و ساعت‌ها بعد آرام می‌گیرد و به خواب می‌رود ،می‌خواهد بگریزد از وحشتی که در درونش لانه کرده اما ،نمی‌داند نمی‌داند چگونه!
که سوزشی سخت دردناک در مچ دست  او را به خود می‌آورد. یادگاری تلخ از دعوای دیشب .دوش می‌گیرد، بافت کهنه اش  را می‌پوشد و  به خیابان میزند.  سرگردان به هر سو می رود، گویی از کسی یا چیزی فرار می‌کند ،،چه روزی بود؟ که چه شبی بود ؟چه وقتی بود؟ که او در  وجود من لانه کرد؟  غروب به خودش می آید خود را مقابل خانه مینو می‌بیند ،به دیوار روبرو تکیه می دهد، دست هایش  آرام به جیب میبرد. و به پنجره خیره می‌شود به یاد می‌آورد که روزگاری ساعت‌ها پائین این  پنجره منتظر می‌ماند تا دخترک نوجوان و زیبا از پنجره سرک بکشد، لبخند تلخی بر لبانش نقش می بندد و در امتداد چراغ های خیابان دور می شود.
صبح روز بعد با صدای زنگ درب از خواب بیدار می شود. از چشمی پشت در را نگاه می اندازد، مادر است در را باز می‌کند: سلام مادر، زن زنبیل به دست چادر زیر بغل زده وارد می شود همین که پایش به سالن می‌رسد از بوی تندی که فضای خانه را فراگرفته ابرو درهم می‌کشد چادرش را روی مبل انداخته رو به مرد می کند :که این چه وضعیه ؟معلومه با خودت چکار می‌کنی؟آن روز تا عصر مرد به همراه مادر مشغول تمیز کردن خانه بودند.
عصری سر میز ناهار مادر رو به مرد جوان کرد و گفت: چرا یک دکتر نمی‌روی ؟هرروز ،هرروز این دختر بدبخت را عذاب می دهی؟ بچه‌ها چه گناهی کردند؟ دیروز مادر مینو آمد خانه ما از خجالت نتوانستم سرم را بالا بیاورم! به خدا این‌ها خیلی آدم‌های خوبی هستند ،هر کسی بود طلاق بچه‌اش را می‌گرفت، مینو زن کاملی است چیزی که برایش ریخته شوهر ،
مردسرش را پائین انداخته بود و  با برنج‌های داخل بشقاب بازی می‌کردند و چیزی نمی‌گفت .غروب بود که مادر بعد کلی نصیحت او را تنها گذاشت. اما مرد می‌ترسید از اژدهای درونش سریع آماده شد و به کارگاه رفت او نجاری می‌کرد ،کارش را خیلی دوست داشت، این زیباترین و بهترین تفریح او در زندگی بود ، مثل یک  مسکن که روح سرکشش را آرام میکرد. آن شب تا خود صبح مشغول بود نزدیک صبح بود که خسته به خانه برگشت، و روی کاناپه خودش را رها کرد.غروب دوباره از خانه بیرون زد و تا پاسی از شب بی‌هدف در خیابان‌ها قدم زد،خانه خالی، خانه ساکت عذابش می‌داد .دلش صدا می‌خواست، دلش بهانه می‌خواست، دلش هوای منو  و بچه ها را کرده بود، اما پایش جرات جلو رفتن را نداشت، نمی‌خواست به آن‌ها آسیب برساند ،
نمی‌خواست دوباره آن‌ها را عذاب بدهد .اما می‌ترسید که دیر شود و برای همیشه آن‌ها را از دست بدهد . در کارگاه و خانه و خیابان سردرگم بود . بارها هیولا از درونش تنوره کشید و کارگاه و خانه را بهم ریخت باید کاری می‌کرد قبل آنکه خیلی دیر شود.
روی راحتی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود که کسی زنگ در را زد حوصله نداشت اهمیتی نداد ،ناگهان کسی کلید انداخت و وارد خانه شد ، در ب باز شد و یکباره مینودر مقابل چشمانش ظاهر شد، نمی‌دانست چه باید بکند؟ لحظه‌ای تمام الفاظ از ذهنش فرار کردند و مات و خیره ماند ، مینو جلو آمد، مقابلش نشست، دقایقی در سکوت گذشت مینو لبخندی زد ،بلند شد لباس عوض کرد و درحالی‌که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت :چیزی خورده‌ای ؟ مرد حرفی نداشت جز شرمندگی و پشیمانی سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد. دقایقی نگذشت که یک میز دونفره آماده شد و آن‌ها دور  میز روبروی هم نشسته بودند ،هنوز کبودی و زخم گوشه پیشانی مینو معلوم بود هرچند سعی کرده بود با موهایش  آن را بپوشاند .آن شب ساعت‌ها به محبت و عشق گذشت و صبح یک صبحانه در حیاط کوچک خانه پایانی شد بر یک شب دونفره .
عصر بود که مرد اولین جلسه را با دکترش گذراند.حالا حس بهتری داشت هیولا در درونش بی‌تابی می‌کرد ولی او اراده کرده بود و عشق به همسر و فرزندانش  با قدرت او را پیش می‌برد ،بارها و بارها بازهم شکست خورد ،اما هرگز شکست را نپذیرفت .
و آن  جمعه ی  زیبا از  راه رسید  که مینو کنار او نشسته، و دخترش سر بر زانوی پدر گذاشته و پسرش از شانه‌هایش بالا می‌رفت و دیگر اثری حتی اثری از هیولا در درون مرد نبود .
و زندگی بعد نبردی سخت میان عشق و خشم آغاز شد . 

   
۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پند خیام

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

شهری پر از لانه

کودک که بودم تا چهار، پنج سالگی به همراه مادر و خواهر و برادرانم در روستا زندگی می‌کردیم. پدرم در شهر یک بازاری بود، ولی مادر تمایل به زندگی شهری نداشت. البته حالا که فکر می‌کنم به مادر حق می دهم زندگی ما در روستا خیلی زیباتر و پرهیجان تر از شهر  بود.هر روز صبح خروس‌خوان مادرم ما را  از خواب بیدار می‌کرد هر کسی می‌دانست باید چه کاری انجام بدهد بعد از انجام کارهای اولیه مثل جارو زدن خانه و حیاط ،آب‌پاشی باغچه و جلوی حیاط ،بردن گوسفندان به گله و.....  تازه می‌نشستیم سر سفره صبحانه نان‌وپنیر ،سبزی تازه و تخم‌مرغ ، شیر تازه گاهی هم یک املت خوش‌مزه می‌خوردیم. پدر هر هفته پنجشنبه جمعه به روستا می‌آمد و هر دفعه سعی کرد مادر را برای رفتن مجاب کند.
بعد از صبحانه پسرها به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌رفتند و دخترها باید مشغول شست و رفت و پخت‌وپز همراه مادر می‌شدند غروبها  مادر پارچه بزرگی را که مخصوص  آوردن علوفه ی  تازه برای گوسفندان را برمی‌داشت و همراه خانم‌های همسایه به دل باغ‌های سرسبز و دشت‌های پر علف روستا میزد و اذان که از مسجد روستا پخش می شد صدای خنده‌شان از دور به گوش می‌رسید شال‌های پر از علوفه بر شانه از راه می‌رسیدند. من همیشه میان علوفه‌ها دنبال هویج می‌گشتم چون گاهی مادر چند دانه هویج هم به همراه  می آورد .بعد از گذاشتن علوفه ها و خواندن نماز سر وقت تازه دور همی خانم‌های همسایه سر کوچه شروع می‌شد همه خانم‌های همسایه و مادرم دور هم جمع می‌شدند ،می‌گفتند و می‌خندیدند وما بچه‌ها زیر چادر مادرهایمان قایم و پیدا می‌شدیم و بعد آن که به خانه برمی‌گشتیم آن‌قدر بازی کرده بودیم که شام خورده و نخورده به خواب می‌رفتیم.
یک حیاط بزرگ، یک باغچه بزرگ، یک چاه آب که به قنات روستا راه داشت و  خانه پدربزرگ چسبیده به خانه ما بود و تنها یک دیوار با هم فاضله داشتیم که آن دیوار هم از یک  قسمت کوتاه‌تر بود جهت رفت‌وآمد. مادر می‌گفت،: زمانی خانه ما باغ خانه پدربزرگ بوده است پر از درختان تنومند و زمانی که پدر قصد ازدواج کرده پدر بزرگ باغ زیبایش را به او بخشیده و برایش خانه‌ای بنا کرده است .   کاش هرگز آن  باغ خانه نمی‌شد، حتماً خیلی دل پدر و مادربزرگ با از دست رفتن باغشان  شکسته است .
خانه مادربزرگ هم خیلی بزرگ بود گاهی که باید آن را آب‌پاشی می‌کردم خسته می‌شدم خانه که نبود !سه تا زمین فوتبال، خانه عمویم که در روستا زندگی می‌کرد هم خیلی بزرگ بود  و خانه همسایه و خانه عمه و تمام خانه‌های روستای من.
هرکس در خانه‌اش باغ کوچکی داشت مادر من  زن عموی  خوش ذوقی داشت زن‌عموی مادرم یک باغ در خانه داشت پر سبزی، دیوانه می‌شدی از بوی نعنا و ریحان   ولی هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد ما بچه‌ها وارد باغش  شویم. اما درعوض زن‌عموی من مادری داشت که مادر  شهید بود و در خانه‌اش باغ زیبایی داشت مرا به باغش می‌برد و می گذاشت میان درختانش بدوم از تنه تنومند درخت بالا بروم و از شاخه‌های کوتاه درخت با  چوب برایم توت می‌ریخت، مرا با خود به همراه دو بزغاله ای کوچکی که داشت به بیابان میبرد . دوستش داشتم نمی‌دانم ولی او مرا عاشق خود کرده بود او به من فهماند یک مادر شهید یعنی چه؟ یعنی چگونه ؟
هنوز پنج سالم تمام نشده بود که به اجبار پدر روانه شهر شدیم اولین چیزی که از لحظه ورود به شهر در ذهنم مانده بوی تند دودی بود که از اگزوز ماشین‌ها بیرون می آمد آن روز نزدیک ظهر بود که به خانه خودمان در شهر رسیدیم و نهار تن ماهی خوردیم . اصلاً به نظرم خوش‌مزه نبود تمام تنم تاول زد و هنوز هم نمی‌توانم ماهی ویا تن بخورم .خانه ما در شهر از خانه یمان در روستا خیلی کوچک‌تر بود.
.بعدها که من ازدواج کردم خانه ای داشتم که خیلی از خانه اولمان در شهر هم کوچک‌تر بود و تنها هم نبودم  دو همسایه، دیوارهای مشترک، سقف مشترک ، حیاط و پشت‌بام  مشترک، باید سکوت را می‌آموختم. خانه برای من شده بود لانه .
شهر هر روز بزرگ و خانه ها هر روز کوچک‌تر می‌شد. می‌دانم که خانه‌های شهر من از مردمش بیشتر است، نشمردم ولی می‌بینم ،اما ما مشت‌های خالی مان را گران به همدیگر می‌فروشیم. یکی هزار خانه و یکی در حسرت یک وجب لانه،

چه قماری می کنیم ،افتاده ایم  به جان دل‌خوشی‌های همدیگر آن هم وقتی روزی همه سوار بر یک مرکب جهان را ترک خواهیم کرد .
پسر کوچکم هر زمستان دعا می کند برف ببارد اما من می‌دانم که نمی‌بارد چون آسمان خیلی وقت است با ما قهر کرده است. سرزمین من که روزگاری مملوو  از سبزه  و گل و آب آبادی بود ،امروز سی سال خشک‌سالی را تحمل کرده هیچ‌کس باور نمی‌کند روزهایی که من به یاد می آورم بر این خاک مرده ،
گاهی فکر می کنم که این آینده، این امروز ،ارزش جنگیدن و آمدن را نداشت حق با مادرم بود ما بهشت را به مقصد جهنم ترک کردیم.
این‌جا تمام کائنات با ما قهر کرده‌اند.
لااقل بهم رحم کنیم و در نابودی همدیگر خوشبختی را جستجو نکنیم .
برو و کلیدهای خانه‌های خالی که داری بردار و بگذار بعد تو در خانه‌های تو کودکی بخندد، برقصد،د بزرگ شود و از تو بیاموزد که دنیا بردنی نیست پس او هم ببخشد و برود.  

   
۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد