داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

گهواره در باد

 

جوان عاشق باغش  بود .باغ گیلاسی بزرگ که در تمام آن روستا و روستاهای اطراف همتایی نداشت باغی با درختانی  بزرگ و پربار، جوان هر روز صبح خروس‌خوان به باغش می آمد و غروب  پس از یک روز طاقت‌فرسا بیلش را به شانه می‌انداخت و به خانه برمی‌گشت. پسر از دار  دنیا تنها مادری داشت که مریض و ناتوان بود.  وقتی به خانه برمی‌گشت مشغول مراقبت از  او می‌شد روزگار جوان این‌گونه می‌گذشت. او سرش به کار خودش بود .هر سال درختان باغش پربارتر می‌شدند و  او به شکرانه ی  این نعمت برای هر همسایه سبدی از گیلاس می‌برد و فقرا را هر روز در فصل میوه میهمان باغش می کرد. و سال بعد باز میوه درختانش بیشتر و بیشتر می‌شد و شاخه‌ها زیر بار میوه خم می‌شدند .درختان باغ هم جوان را بسیار دوست می‌داشتند. پسرک باغبانی مهربان و بخشنده و سخت‌کوشی بود. تا اینکه مادرش  را از دست داد وخیلی تنها شد بعد از آن جوان کلبه کوچکی در گوشه ای از  باغش ساخت و هر روز صبح تا شب کنار درختان باغ سر می‌کرد یک روز سرد پاییزی که جوان کنار نهر پایین پای درخت گیلاس پیر نشست تا آبی به صورتش بزند ،درخت دانه‌های موی سپید را در میان موهای پسر دید و خیلی ناراحت شد. شب که جوان در کلبه اش خوابیده بود. درختان باغ با هم تصمیمی گرفتند وقتش رسیده بود که جوان همدل و هم نفسی غیر باغ برای خودش اختیار کند. پس بهار آن سال دیگر درختان شکوفه ندادند و جوان خیلی ناراحت شد او دیگر کار چندانی در باغ نداشت درختان کم بار و بیمار نیازی به مراقبت چندان نداشتند و  زمان بیکاری بیشتری داشت پس بیشتر از باغ بیرون می‌رفت بیشتر در میان مردم بود . دیگر  طاقت دیدن باغ افسرده اش را نداشت. تا اینکه پسر عاشق شد و خیلی زود کلبه گوشه باغ بزرگ‌تر و خیلی زودتر نوعروسی در آن کلبه خانه کرد .جوان فکر می‌کرد که باید باغبانی را کنار بگذارد و برای گذران زندگی شغل تازه‌ای بیابد بهار آمد و یک  روز صبح که جوان از خواب بیدار شد و پنجره اتاقش را  باز کرد دید  تمام باغش پر شده است از  شکوفه‌های صورتی فریاد شادی سر داد و پای برهنه به دل  باغ زد . او حالا عشقش را تقسیم کرده بود و دیگر تنها نبود. چندی بعد عمر درخت پیر باغ به سر آمد و جوان از چوب آن درخت گهواره زیبایی برای پسری که در راه داشت ساخت و یک  صندلی چوبی برای خودش که جلوی کلبه روی آن بنشیند و باغ زیبایش را تماشا کند و هر روز درخت پیر همراه نسیم می‌آمد و گهواره را آرام تاب می داد  . 

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

فرانک

مادر آرام در اتاق را باز کرد خدای من این عروسک کوچک من است. که امروز این‌قدر بزرگ و زیبا شده، چشمانش می‌بارید هم از شوق هم از دل‌تنگی رفتن اون، دختر ناگهان در آینه ی مقابلش مادر را دید برگشت زن جلو دوید و محکم اورا بغل کرد: خوشحالم دخترم که زنده ماندم و امروز را می‌بینم. امروز حاصل  بیست سال زندگی و عشق او  ، به خانه ی  بخت می‌رفت.  زن روی ابرها قدم برمی داشت. فرانک پنج سال بیشتر نداشت که همسرش از داربست  سقوط کرد و تنها فرزندشان فرانک شد تنها مونس زن،،،تا  نیمه‌های شب خانه غرق شادی و شور بود وقتی همه رفتند و خانه خالی شد انگار یکباره  چیزی در درون زن فرو ریخت،،،
مرد خیلی خوشحال بود  همه جا دنبال خدا می گشت. اما خدا را پیدا نمی کرد شب شده بود  که شنید خدا برگشته  سراغ خدا رفت . امروز عروسی دخترم است فرانک، می‌خواهم  حتماً در عروسی او باشم! خدا پاسخی نداد، و مرد دوباره و دوباره سراغ خدا رفت و باز خدا سکوت کرد. شب شده بود مرد دلش از خدا خیلی گرفت..
.  نیمه‌های شب بود که مادر روی فرانک رو بوسید و او را به خدا سپرد و کاروان عروسی به راه افتاد، خاله خانم و بقیه عروس را همراهی می‌کردند .مادر طاقتش را نداشت  خانه ماند. کاروان عروسی بسرعت خیابان‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت، خیلی شلوغ شده بود خاله خانم حسابی ترسیده بود و مدام از شیشه ماشین به داماد و بقیه اشاره می‌کرد: آرامتر، آرامتر، اما گوش کسی بدهکار نبود که رسیدند به یک خیابان شلوغ و افتاد آن  اتفاقی که نباید می افتادموتورها و ماشین‌ها در هم پیچیده بودند و  صدای دادوفریاد همه جا را فراگرفته بود  آژیر آمبولانس از دور شنیده می‌شد. خیابان را بسته بودند. خاله خانم کمی که به خودش آمد و توانست خودش را جمع و جور  کند رفت سراغ عروس و داماد ،،،فرانک دیگر در میان آن‌ها نبود پدر دست دخترش را گرفته بود و درحالی‌که پا به پای او گریه می‌کرد ابرها را یکی یکی بالا می‌رفت ساعتی از رفتن کاروان عروسی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد مادر که در حیاط مشغول جمع کردن  ریخت و پاشها بود بود بدو،بدو از پله‌ها بالا رفت گوشی را برداشت و دقایقی بعد پای میز تلفن به زمین افتاد.

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پرستوهای مهاجر

    به سر چهارراه که رسیدم صدای ناله‌اش را می‌شنیدم صدای کلفت مردانه که به طور نامفهوم چیزی می‌گفت جلوتر که رفتم دیدم پسرکی جوان و بلندقد عقب یک وانت نشسته و مدام ناله می‌کند  انگار می‌خواست که کسی او را پایین بیاورد او وحشت‌زده نشسته بود و میله دیواره‌  وانت را محکم چسبیده بود محاسنش تازه جوانه زده بود و صورت زرد لاغرش را  لاغرتر نشان می‌داد از کنارش گذشتم و همین‌جور که از او دور می‌شدم  دیگر صدایش کمتر و کمتر به گوش می‌رسید همین‌جور که می‌رفتم به یاد آوردم که چند سال پیش که در محله دیگری از همین شهر زندگی می‌کردیم همین گونه پسر معلولی را دیده بودم و در مراسم‌های تاسوعا و عاشورا هم چند مورد دیگر دختر و پسر همین گونه ... علتش چندان دور از ذهن نبود در این شهر و البته در استان من زمانی ازدواج فامیلی یک اصل محسوب می‌شد و به دور از میل شخصی پسر و دختر بزرگ‌ترها سال‌ها قبل قرارهایشان را می‌گذاشتند و حاصلش می‌شد تولد کودکانی با نقص های شدید بدنی و ذهنی ولی خداوند را  هزار مرتبه شکر که امروز به لطف فراگیری رسانه ای  جامعه و رشد سطح علمی دیگر تعصب چندانی روی این گونه ازدواج‌ها نیست چه گناهی کردند این بچه‌ها که باید قربانی  تضمینی  اجباری باشند البته من مخالف ازدواج فامیلی نیستم.اما زمانی که یک عشق و علاقه دو نفره و یک تایید پزشکی  لااقل پای کار باشد تا مدیون خودمان و این کودکان نباشیم هر روز جلوی خانه نشستن و عبور مردم ماشین‌ها را تماشا کردن ،هر روز ساعت‌ها روی ویلچری گوشه ای افتادند هر روز ساعت‌ها دراز کشیدن در بستر و زخم‌های شدید بدنی، سردرگمی، افسردگی، گاهاً پنهان‌کاری و شرم برخی از خانواده‌ها تنها بخش کوچکی از رنجی  است که این کودکان و خانواده‌هایشان باید متحمل شوند بخش دیگر و به عقیده من مهم‌ترین بخش این ماجرا حضور ماورایی و مظلومانه خود این کودکان در این دنیاست آنها  هم هستند هم نه، هم حس می کنند هم نه، هم دیده می شوند هم نه، هم درک می شوند هم نه، لحظه‌ای نمی‌شود خود را در جایگاه انسانی قرار داد که درک اندک و ناچیزی از دنیای فراخ اطرافش دارد
او در دنیایی میان زمین آسمان، میان بودن و نبودن، گرفتار است . اگر خود را  دقایقی ناچیز در جایگاه خانواده‌هایشان قرار دهیم می‌بینیم که چقدر زندگی سخت تر و محالتر آغاز آنکه ما فکرش میکنیم  می شود البته اگر عذاب وجدان ناشی از آن را نادیده بگیریم.این کودکان چون دانه‌های کوچکی گل قاصدکی هستند که در آسمان دنیا رها شدند تا پیام‌هایی تلخ و شیرین را برای ما به ارمغان بیاورند تلخ از آن رو  که  یادمان باشد بدتر از این هم می شود ..می شود در یکشهر در  دنیا زندگی کرد و ندیده و نشنیده شد می‌شود آمد و رفت و هیچ لذتی را تجربه نکرد حتی لذت یک تماشای ساده، حتی لذت  لحظه دانستن و فهمیدن....... وشیرین بدان دلیل که چقدر خوب که ما ،،که من ،می‌بینم ،می‌شنوم ،حس می‌کنم ،می‌فهمم، دیده می شوم ،و  جهانم  نه یک  اتاق نمور نه یک تخت در آسایشگاه و نه یک  ویلچر کهنه نیست می توانم دنیایم را آن‌گونه که می‌خواهم بسازم .. شاید آن‌ها این رنج را بر جسم و روحشان متحمل می شوند تا ما آگاه‌تر شویم، عاشق‌تر شویم و داناتر ،،به عقیده من وقتی یکی از این کودکان می‌میرد همین که از زمین فاصله می‌گیرد آن جامه رنج را از تنش درآورده و او با تنی آسوده و سبک‌بال و دانا تر از همیشه به آسمان  عروج می‌کند و شک ندارم که خداوند  بر دروازه بهشت منتظر آن‌هاست و فرشته ای  دقیق آمار آن‌ها را می‌گیرد که کسی از قلم نیفتد آن‌ها سرمایه‌های خداوند هستند. برای دانایی و آگاهی بیشتر باشد و قطعاً آنان که این کودکان را در دنیا تیمار کرده‌اند به آغوش کشیده‌اند و به آن‌ها عشق بخشیده‌اند داناترین بشریت خداوند هستند.
شاید روزی اگر از مقابل بهشت گذشتم و در باز بود سرک بکشم و نگاه کنم ببینم چند تایشان زیباترین‌های بهشت خداوند هستند و بر مخده های حریر لم داده اند و قانون فیثاغورث را از نو می نویسند
  شکر که خدا هست او حواسش به همه‌چیز و همه کس هست وگرنه شاید این پرستوهای مهاجر گم میکردند مقصدشان را دراین غوغای عالم   

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

خاطره ی پدر

     شب از نیمه گذشته همه شهر در خواب بود  مرد زیر پشه‌بند بیدار و به آسمان  چشم دوخته بود ناگهان صدای بوق و جیغ و فریاد تن سکوت شب را درهم شکست کاروان بدرقه عروسی بود که از مقابل خانه قدیمی می‌گذشت چشمان مرد به اشاره‌ای خیس شد پتو رو روی سرش کشید .صبح شده بود و بچه‌ها هرکدام در تدارک رفتن به مدرسه و مادر لقمه به دست میدوید  دنبالشان .ساعاتی بعد خانه آرام شد و زلزله خوابید رفتند در پناه خدا، مرد عاشق صدای فرزندانش بود خانه در سکوت چیز وحشتناک می‌شد .زن آمد بالای سر مرد و درحالی‌که مشغول جمع کردن پتو بود گفت: بلند شو آفتاب رسیده وسط آسمان شما که این‌قدر نمی‌خوابیدی ؟مرد که  خیلی وقت بود بیدار شده بود ،پتو رو از روی  صورتش کنار زد سر چرخاند سمت زن :خاطره رفت؟ بله:  خیلی وقته  امروز هم صبح و  هم‌عصر کلاس داره! چطور مگه؟  مرد نفس عمیق کشید بلند شد و نشست زن حس‌گر حال مرد روبراه نیست آمد  کنارش نشست چی شده ؟مرد درحالی‌که دمپایی هایش  را می‌پوشید:  هیچی چی می‌خواستی بشه این بچه هم به خاطر بی‌پولی من جلو خانواده شوهرش کوچیک می‌شه .زن بلند شد و درحالی‌که که به طرف سالن می‌رفت گفت :وای گفتم چی شده توکل به خدا تا حالا به مو رسیده ولی  پاره نشده بعد از اینم یه طوری می‌شه دیگه ..اما بچه‌ها تمام دنیای او بودند می‌دانست خاطره از این  بلاتکلیفی ناراحت است وبه  روی خودش نمی آورد  چه باید می‌کرد یک‌سال پیش بود که کارخانه بعد ۲۰ سال کارگری به بهانه تعدیل نیرو مرد را کنار گذاشته بود همه این مدت صبح‌ها با موتور کهنه‌اش به بازار قدیمی می‌رفت و با جابجایی بار روزگار می‌گذراند سر سفره صبحانه که نشسته بود فکری به ذهنش رسید  حاج آقا صادقی مرد متدینی است  چه خوب می‌شد اگر مقداری پول از او  قرض می‌گرفتم  صبحانه  را خورده، نخورده از جایش بلند شد نزدیک اذان ظهر بود که طبق معمول حاج آقا  می‌رفت مسجد  بازار مرد سریع بار موتورش را  خالی کرد و درحالی‌که با دستمال عرق سر و گردنش را می گرفت  دوید  جلوی حاج آقا:سلام حاج آقا سلام: آقای مددی خوبی؟ آقا چه خبر؟ زیر سایه شما خوبیم ،!  حاج‌آقا ضمن حرف زدن تسبیحش را  در دست می‌چرخاند و آرام‌آرام به سمت مسجد می‌رفت مرد هرچه سعی کرد نمی‌توانست رویش  نمی‌شد او  همه این سال‌ها زبانش در کمک خواستن ناتوان بود از حاج آقا خداحافظی کرد .تازگی خاطره حواسش بود که پدر کم‌حرف شده، خوب نمی‌خوابم، چیزی نمی‌خورد و از هم فاصله می‌گیرد .دلش نمی‌خواست غصه پدر را ببینند آن روز مرد دیگر تصمیمش را گرفت او سال‌ها پیش در جنگ شیمیایی شده بود و روی  بدنش تاول‌ها و زخم‌هایی داشت که هرچند وقت عود می‌کرد ولی همه این سال‌ها نخواسته بود به قول خودش خدمتش را بی‌اجر کند. حالا حس می‌کرد وقتش فرارسیده و مجبور است کاری بکند چند روزی با خودش کلنجار رفت سرانجام عشق به خاطر تنها دخترش به غرورش چربید. رفت جلوی دفتر امور جانبازان مدتی با موتور کهنه اش  ایستاد مردم را تماشا کرد پای دلش لنگ شده بود او برای امروز بجنگ نرفت ..هرچه سعی کرد نشد آن روز گذشت. نامزد خاطر کمتر به خانه آن‌ها می‌آمد کسی چیزی نمی‌گفت ولی حدس زدنش ساده بودکه میانشان شکرآب است. حق داشت پسر مردم یک‌سال بود که علاف خاطره و خانواده‌اش شده بود. اما خاطره هرگز بروی پدر نمی آورد  او علی را دوست داشت اما  پدر مثل تکه‌ای از وجوداو بود که نمی‌توانست از خودش جدا کند. شب از نیمه گذشته بود که صدای موتور کهنه پدر در کوچه پیچید خاطره این روزها خیلی نگران پدر می‌شد. پرده اتاقش را کنار زد پدر را دید که وارد حیاط شد خیالش راحت شده بود روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. صبح روز بعد وقتی برای نماز بیدار شد پدر لب  حوض نشسته  و به ماهی‌ها خیره شده بود نمازش را که خواند چشمش افتاد به پدری که کنارش نشسته. قبول باشه دخترم .ممنون بابا خاطره بلند شد که برود پدر گوشه چادرش را گرفت سرش را بالا آورد گفت : دخترم بابا را ببخش به علیهم  بگو حلالم کنه! خاطره داشت خفه می‌شد، زانو زد مقابل پدر  دستانش را  را محکم گرفت و بوسید، بابا فکرش را نکن، پدر پیشانی خاطره را بوسید.
.عصر که خاطره از دانشگاه برمی‌گشت کوچه ی شان خیلی شلوغ شده بود هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شد جمعیت بیشتر می‌شد همه همسایه‌ها با چشمانی غم‌زده و گاهی پر اشک او را نگاه می‌کردند‌نزدیک‌تر که شد صدای زجه های مادر را شنید تمام تنش کبود شده بود بس که خودش را زده بود هر یک از همسایه ها  یکی از خواهر و برادرهایش را به آغوش  گرفته و نوازش می‌کرد لحظه‌ای تمام دنیا جلوی چشمانش تاریک شد فریادش دیوارهایی پوسیده خانه را به لرزه درآورد،،،، گویا پدر با یک اتوبوس تصادف کرد و در راه بیمارستان....... سالگرد پدر بود خاطره سر خاک پدر نشسته بود و علی  قبر رامی‌شست هفته‌ی  دیگر عروسی‌شان بود مادر با بخشی از دیه پدر جهاز خاطره  را آماده کرده بود پدر رفت تا خاطره بماند .پدر از آن بالا میان ابرها خاطره را تماشا می‌کرد چقدر  دخترک کوچولوی او از همیشه زیباتر شده بود .. 

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

خدایا

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

قابل توجه بازدید کنندگان محترم وبلاگ narges1399.blog.ir

متاسفانه برخی از بازدید کننندگان عزیز ما اقدام به کپی و نشر بدون مجوز برخی از مطالب وبلاگ ما نموده اند و پس از درج کامل مطالب وبلاگ  در انتهای مطلب آدرس وبلاگ ما هم ذکر شده که طبق قانون کپی رایت این عمل مجرمانه محسوب شده و پیگرد قانونی دارد . خواهش مندیم هرچه زود تر اقدام به حذف مطالب نمایید . 

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

معلم

سال‌ها پیش در دوره راهنمایی یا همان  متوسطه اول امروزی در مدرسه راهنمایی هفت تیر درس می‌خواندم مدرسه ما و دبستان پسرانه شهید سندروس و دبیرستان دخترانه انقلاب و دبستان دخترانه عفت ( یا درست به خاطرم نمی‌آید شاید هم پروین) درگذشته  مرکز تربیت معلم بود که با دیوارکشی چهار مدرسه شده بود و همه  با یک دیوار به هم متصل بود برادر کوچکم در دبستان سندروس من  در راهنمایی هفت تیر و خواهر بزرگم در دبیرستان انقلاب مشغول درس خواندن بودیم مدرسه ما در آن زمان   فوق‌العاده بزرگ و خاطره‌انگیز من عاشق مدرسه ام بودم عاشق درختان کاجی که بدست خود دانش آموختگان کاشته شده بود یک زمین والیبال بزرگ یک  زمین بسکتبال  بزرگ و دو میز تنیس خلاصه در زمان خودش یک پا مدرسه خصوصی بود آن روزها به این حرف‌ها فکر نمی‌کردیم مدرسه پر از خاطره و ما پر از شوق بودیم ،من از همه جای مدرسه بیشتر عاشق پشت مدرسه بودم پشت ساختمان کلاس‌ها  دیوار بین مدرسه ما و دبستان  سندروس قرار داشت  یک درخت سنجد پیر و بزرگ که بهار بوی شکوفه‌های سنجد هر کسی رو مسخ خودش می‌کرد یک شاخه بزرگی از درخت سنجد آویزان شده بود داخل مدرسه ما..شکوفه‌های زرد با بوی تند که به مذاق بعضی از بچه‌ها خوش نمی‌آمد ولی من عاشقان آن درخت بودم عاشق بهار تابستان پاییز و زمستانش خلاصه من که هنوز عاشق آن درخت هستم اما آن درخت هنوز هست یا نه نمی‌دانم خدا کند که باشد،،، بگذریم در دوره راهنمایی خوب طبیعتاً ما برای هر درس یک معلم داشتیم در پایه دوم راهنمایی برای درس ادبیات  دو هفته از آغاز مدرسه گذشته بود و هنوز معلمی برای ما نیامده بود تااینکه یک روز به ما اعلام کردند که امروز معلم خودتان به کلاس خواهد آمد در آن زمان معلم در نظر دانش‌آموز  دو تیپ شخصیتی  داشت* معلم مهربان یا معلم بداخلاق*  ما هم منتظر بودیم که ببینیم معلم ادبیاتمان از کدام دسته  است در کلاس باز شد و خانمی زیبا سفیدپوست  با قدی نه‌چندان بلند البته کوتاه هم نه ..وارد کلاس شد همه پس از سلام و احترام نشستیم معلم  جلو رفت و روی تخت چیزی نوشت فهیم  البته با اسم کوچک که من به خاطر نمیاورم و بعد درحالی‌که گچ رو می‌گذاشت به سمت ما برگشت و لبخند گفت من سهیم هستم معلم ادبیات و نگارش شما بعد عظیم و سپس از ما خواست که یکی کی خودمان را معرفی کنیم روزها گذشت و چند جلسه درس ما و خانم فهیم سر شد او شخصیت جالبی داشت شعرهای حماسی شاهنامه را چنان بلند و محکم می‌خواند که همه کلاس محو تماشای او می‌شدند شعرهای لطیف را هم چنان عاشقانه که روحمان به دنیای دیگری پر می‌کشید برای خانم فهیم نگارش یک درس در حاشیه نبود او به نوشتن به اندازه خواندن ادبیات بها می‌داد حمل بر خودستایی نباشد من ادبیاتم بد نبود برخلاف بچه‌های دیگر اصلاً معنی شعر و کلمات را نمی‌نوشتم چون واژه‌ها در مقابل چشمانم بی‌پرده بود از این‌رو همیشه میز آخر می‌نشستم و گاهی آرام خودم را روی میز ولو می‌کردند چون تکرار مطالب خسته خسته ام میکرد . روز زنگ نگارش طبق معمول لم داده بودم روی میز که خانم فهیم به من اشاره کرد و گفت: بلند شو، من بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم گفتم: خانوم  ما ،،خانوم به سمت من آمد و گفت: بله شما تنبل خانم که کلاس را با خوابگاه اشتباه گرفتی   تا آنروز  اصلاً خانم فهیم از من  درس نپرسیده بود انشا هم در کلاس نخوانده بودم و اولین معلمی بود که این‌قدر محکم من را تنبل خطاب می‌کرد البته همچین دانش‌آموز نابغه هم نبودم .بلند شدم   اشاره کرد که بروم وسط کلاس دفترم را برداشتم از جلوی خانم که میگذشتم عطر ملایمی زده بود که هنوز در خاطرم هست دست‌هایش را برد پشت و با سر به من اشاره که بخوانم موضوع آن جلسه آزاد بود هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو من موضوع تولد و زندگی و مرگ را به‌‌عنوان نمونه انتخاب کرده و در موردشان نوشته بودم وقتی انشا تمام شد و دفترم را از مقابل صورتم پایین آوردم دوستان شرور کوچکم را دیدم که دست از شرارت برای دقایقی برداشته و به من خیره شده بودندخانم فهیم شروع به دست زدن کرد و پشت سر او  تمام بچه‌های کلاس خانم به من نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت و بعد دست گذاشت روی شانه‌ام مثل یک دوست و بعداز آن ما تا ابد دوستان خوبی شدیم از آن زمان من بیشتر عاشق ادبیات شدم البته هرگز شاهکار ادبیات نشدم اما عاشق تا دلت بخواهد هنوز خیلی وقت‌ها دلم برای خانم فهیم تنگ می شود البته من همیشه معلم‌های شایسته و بی‌نظیری   داشتم آنقدر  مدرسه برای من خاطره‌انگیز بود که یادآوری آن قلبم را به درد می‌آورد،، افسوس... سرکار خانم فهیم خواستم بگویم که یک معلم  می‌تواند یک انسان را دوباره از نو بنا کند همانگونه که  شما روح  مرا ازنو  و  دنیایم را تازه بنا کرد خواستم این مطلب و این خاطره را تقدیم به همه معلمان عزیز سرزمینم کنم .

عارفان علم عاشق می شوند
بهـترین مردم معلـم می شوند
عشق با دانش متمم می شود
هر که عاشق شد معلم می شود
روز معلم مبارک باد

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس راد

مرد ابری


پیرمرد پس از سال‌ها سوزنبانی تازه یک هفته میشدکه بازنشسته  شده بود روزها سخت و  کند می‌گذشت به این وسعت از بیکاری عادت نداشت هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد و روی تختش می‌نشست و از پنجره‌ای رو به رو به انبوه درختان بیرون خیره می‌شد چایی و لقمه نان و پنیری می‌خورد و با یک چوب ماهی گیری که دست ساخته خودش بود و یک سبد از خانه بیرون می‌رفت همان نزدیکی‌ها تالاب کوچکی بود که در بعضی فصلها ماهی  داشت هر روز پیرمرد ساعت ها کنار تالاب می‌نشست و مشغول ماهی گیری می‌شد اما او هرگز ماهی با خودش به خانه نمی آورد  چون اون مردی بود با قلبی کوچک که طاقت آزار هیچ جانداری را نداشت او مردی بود عاشق تمام  دنیا ساعت‌های طولانی انتظار در ایستگاه های قطار از او مردی صبور ساخته بود که  قلبش برای هرکس و هرچیزی می تپید پیرمرد سال‌ها پیش در یک شب طوفانی زمانی که خانه نبود همسرش را بر اثر ذات‌الریه از دست داده بود و هرگز نخواست بعد او  روزها و شب‌هایش را با کسی قسمت کند از اینرو  فرزندی هم نداشت که در این ایام پیری کنارش باشد پس به تنهایی روزگار می‌گذراند ولی او هرگز به خدا گله نکرد از روزهای تنهایی و دلتنگیش  و همیشه و هرجا تنها ماند  گفت: خدایا هزار مرتبه تو را شکر  ))چون خدا دوست او بود نه  بدهکارش و او دوستش را تنها به‌خاطر خودش دوست داشت نه  برای هیچ چیز دیگر یک روز صبح که پیرمرد لباس‌هایش را شست و روی طناب  انداخت و چوب ماهیگیری اش را برداشت و رفت سمت تالاب طبق معمول روی همان تخته سنگ همیشگی نشست و سر قلابش را به آب انداخت دقایقی نگذشته بود که ماهی کوچکی  به قلاب گیر کرد مرد آرام قلاب را از آب بیرون کشید ماهی را با دست گرفت و قلاب را از دهان او جدا کرده و ماهی را به داخل آب انداخت دوباره قلاب را به آب انداخت و باز دوباره همان ماهی به سر قلاب گیر کرد و اصلاً تقلایی برای رهایی نمی‌کرد دوباره پیرمردقلاب را از دهان ماهی کوچک خارج کرد و او را به آب انداخت او دلش برای ماهی  سوخت و این بار دیگر قلابش را به آب نینداخت ساعتی آن‌جا نشست هوا کمه که تاریک شده بود به سمت خانه به راه افتاد پیر مرد  چند روزی در خانه مشغول کار های عقب افتاده اش شد و نتوانست به تالاب برود بعد چند روز یک روز صبح دوباره قلاب ماهیگیری اش را برداشت و به سمت تالاب به راه افتاد تازه قلابش را به انداخت آب انداخته بود که حس کرد ماهی قلاب را گرفته قلاب را  بالا کشید باور کردنش ممکن نبود باز همان ماهی پیرمرد درحالی‌که قلاب را از دهان ماهی جدا می‌کرد گفت تو چرا این‌قدر به قلاب گیر می‌کنی و بعد او را آرام انداخت داخل آب اما ماهی از آنجا  دور نمی‌شد و مدام در میان آب بالا پایین می‌پرید شب باران گرفته بود که پیرمرد به خانه برگشت خیلی با خودش فکر کرد اما دلیل این کار ماهی متوجه نمی‌شد پالتوی کهنه اش را پوشید فانوس قدیمی اش را برداشت و در میان تاریکی به سمت تالاب براه افتاد در میانه راه خدا را صدا کرد و گفت :خدایا تو که می‌دانی تو که از  دل کوچک آن ماهی  خبر داری... هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که خدا آرام از پشت سر به پیرمرد نزدیک شد و دست گذاشت روی شانه‌اش و درحالی‌که کنارش قدم برمی‌داشت جواب داد:  تو علت بی‌قراری آن ماهی هستی پیرمرد از حرکت ایستاد و بهت‌زده گفت: من! چرا؟ خدا فتیله فانوس را بالا کشید و گفت: مگر می‌شود هر روز تورا بر لب تالاب دید هر روز قلاب کهنه ات را دید سبد خالی ات که هر روز با خود می آوری و خالی برمی‌گردانی دید اما عاشق نشد؟ تو مردی هستی که حتی زمین سنگینی او را حس نمی‌کند،، مرد به زمین گل‌آلود زیر پایش نگاه انداخت  او اصلا جای پایی بر زمین نداشت لب‌هایش بلند بلند می‌خندید و چشمانش عمیق عمیق گریه می‌کرد خدا رفته بود و پیرمرد به خانه برگشت کاسه‌ای از لب طاقچه برداشت و به‌سرعت در میان باران و تاریکی خودش را به تالاب رساند گویی ماهی کوچک عطر تن پیرمرد را می‌شنید همینکه  پیرمرد نشست لب آب ماهی از آب  سرک کشید پیرمرد کاسه را پر آب کرد و نزدیک ماهی برد و ماهی پرید داخل آب دل پیرمرد برای تنهایی ماهی خیلی گرفت اما بعد از آن دیگر نه پیرمرد تنها بود و نه ماهی  .

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

خدا

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

توجه توجه

همراهان عزیز وبلاگ narges1399 . سایت رسمی ما به نشانی www.dastan0roman.com بالاخره راه اندازی شد . برای انتقال به سایت ما در بخش منو ها بر روی (( سایت ما ))

کلیک نمایید .

از این به بعد مطالب جدبد در سایت و وبلاگ هم زمان بارگزاری خواهد شد . 

به امید دیدار شما همراه شما : نرگس راد 

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد