داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

خوشبختی

آن روز در خیابان کسی به پسر کوچولو گفت: که ماشین شما کهنه‌ترین و خانه شما کوچک‌ترین خانه محله است و قلب کوچک او را شکست.
به خانه برگشت به آغوش مادر پرید و همه غصه‌هایش را گریه کرد, دلش سبک شد, شب پدر با دو بستنی یکی برای او و دیگری برای خواهرش به خانه آمد.پدر همین که از راه رسید و لباسی عوض کرد اسب شد و پسر کوچولو و خواهرش را سوار کرد و ساعت‌ها در دشت‌های خیالی خانه کوچک‌شان یورتمه رفت آن‌ها آن‌قدر میان گل‌ها و درختان خیالی خانه‌شان یورتمه رفتند  و خندیدند که شام آماده شد .
دختر کوچولو در آغوش پدر و پسر در آغوش مادر نشستند و شام خوردند و بعد ساعت ها زندگی کردند .آخر شب پدر یک پهلوان قوی شد و بازوهایش را در دو طرف خود دراز  کرد و پسر کوچولو و دختر کوچولو روی بازوهای او به خواب رفتند و احساس کردند که روی ابرها خوابیدند.صبح هر دوی آن‌ها با بوسه مادر از خواب بیدار شدند. و پهلوان خانه شان به جنگ روزگار رفته بود تا خوشبختی را برای آنها به  ارمغان آورد.
آن روز وقتی پسر دوباره به خیابان رفت به آسمان پرید و گفت: در کوچک‌ترین خانه و کهنه‌ترین ماشین محله خوش‌بخت ترین خانواده عالم زندگی می کنند.   

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر امشب

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پند خیام

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

بدرقه

روی صندلی چوبی نشست نیمی از لیوان آبش را در گلدان حسن‌یوسف ریخت و با نیمه دیگرش قرصش را خورد دقایقی از آن بالا از تراس منتهی به خیابان قدیمی رفت‌وآمدها را تماشا کرد، سمعک اش را درآورد، کتابش را روی زانو باز کرد، ساعتی کتاب‌خواند و بعد آرام خوابش برد. غروب بود که با صدای زنگ ساعت  از خواب بیدار شد سمعک را  داخل گوشی گذاشت به داخل خانه برگشت درب تراس را پشت سرش بست و صندلی قدیمی پشت شیشه تراس تنها ماند،و  تاصبح خیال بر آن تاب می‌خورد.
معلم بازنشسته‌ای بود که سال‌ها پیش همسرش را از دست داده و تنها فرزندش که یک پسر بود کیلومترها دورتر از او در شهر دیگری زندگی می‌کرد و هرگز زن راضی نشد برای زندگی کنار او  باشد و در این آپارتمان تنها زندگی می‌کرد البته همسایه‌ها حواسشان به او  بود و اغلب بچه‌های آپارتمان برای رفع مشکلات درسی پیش زن  می‌آمدند.اما بسیاری از روزهای او در تنهایی و مرور روزهایی شیرین خدمت می‌گذشت،  هنوز با رویاهای سال‌های تدریس در روستاهای دورافتاده و صعب‌العبور زندگی می کرد ،اما اگر  هزار بار دیگر هزار بار دیگر ،به دنیا می‌آمد بازهم معلم می‌شد چون او معلمی را انتخاب نمی‌کرد، بلکه معلمی او  را انتخاب میکرد.
پنجشنبه‌ها عصر به قبرستان می‌رفت ساعتی را با همسرش درددل می‌کرد، به پارک نزدیک خانه می‌رفت با عصا قدم می‌زد و لذت می‌برد از مردمی که سرشار از زندگی بودند. به خانه برمی‌گشت با پسرش تمام هفته را پای تلفن مرور می‌کرد و جلوی تلویزیون روی کاناپه زیر پتو خوابش می‌برد. و فردا و فرداها دوباره ،دوباره ودوباره ......صندلی قدیمی داخل تراس تنها بازمانده همسرش و تنها همدم تنهایی‌های او، که هنوز هر لحظه  پشت شیشه منتظر  او بود .تازگی‌ها سنگینی در قفسی  سینه احساس می کرد به پیشنهاد همسایه‌ها و اصرار پسرش به مطب دکتر برای معاینه رفت نوبتش که رسید دیگرحسابی از شلوغی مطب کلافه شده بود وارد اتاق دکتر شد و مقابلش نشست دکتر سرش پایین بود دفترچه زن را گرفت و درحالی‌که باز می‌کرد پرسید: چه مشکلی دارید مادر ؟زن مفصل در مورد درد زانو سینه شروع به توضیح دادن کرد ،دکتر تا چشمش به عکس و نام داخل دفترچه ی زن افتاد از جا بلند شد مقابل زن ایستاد ،زن وحشت‌زده سکوت کرد ،خانم معلم شما هستین من احراری دانش‌آموزی شما  در کلاس چهارم بودم آن روستای کوهستانی صعب‌العبور یادتان نیست؟ یک دفعه  چیزی در ذهن زن  جرقه زد :بله به یاد آوردم:  پسرم چقدر بزرگ شدی! دکتر خم شد و دستان زن را محکم در دست گرفت و بوسید، زن درحالی‌که چشمانش خیس اشک شده بود  سر دکتر را نوازش کرد و بر موهای او بوسه زد: خوشحالم پسرم کاین درد باعث شد امروز بعد سالها یکی از دانش‌آموزانم را ببینم.
زن به خانه برگشت احساس عجیبی داشت آرزوهایش همه محقق شده بود اگر حاصل سی سال تلاشش فقط و فقط همین یک دکتر هم باشد او دیگر آرزویی نداشت .به تراس رفت روی صندلی قدیمی اش لم داد سمعک اش را درآورد، چشم‌هایش را بست، صندلی قدیمی وزن زن را حس نمی‌کرد گویی او دیگر پا در زمین خاکی نداشت
صبح روز بعد دانش‌آموزی به بدرقه معلمش آمده بود . 

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پند خیام

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف آخر امشب

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

درخت هزار ساله

سال‌ها بود که دکه‌ای کوچک پیرمرد پاتوق هر روز صبح و ظهر بچه‌های مدرسه بود هر صبح بچه‌ها جلوی دکه شلوغ می‌کردند و چهره پیرمرد پر از شادی و شعف می‌شد او عاشق بچه‌ها بود و تمام دل‌خوشی اش به همین لحظاتی بود که با بچه‌ها می‌گذشت او در دکه کوچکش چیز چندانی نداشت اما هر چه داشت سالم و اغلب دست ساخته خودش بود هر فصل نوبرانه فصل را در سبدی می‌ریخت جلوی درب دکه روی چهارپایه می‌گذاشت و هر رهگذری را میهمان مشتی نوبرانه میکرد.کودکان یتیم محل میهمانان افتخاری همیشه پیرمرد بودند که برای هیچ چیز  بهایی پرداخت نمی کردند.صبح های زمستان بوی عطری عدسی پیرمرد تمام محله را فرامی‌گرفت پیرمرد هر صبح بچه‌ها را با بوی عدسی خوش‌مزه اش به دکه می‌کشاند  وقبل مدرسه رفتن  هرکدام را  پیاله ای  کوچک و داغ عدسی میهمان می‌کرد بهایی ناچیز برای صبحانه گرم و لذت بخش و یا چند دانه لبو در هوای سوزناک زمستان و یا پیاله نخود آب‌پز شده با نمک، تابستان‌ها بستنی پشمک، یخمک،پشمک و...
  دکه پیرمرد نزدیک پلی که از روی رودخانه می‌گذشت قرار گرفته بود پل هنگام حرکت زیر پا به لرزه درمی‌آمد و پاره آهنهای زنگ زده اش  صدا می‌داد،و باز هم بچه‌ها  محکم‌تر و محکم‌تر پا می‌کوبیدند و بیشتر صدای پل را درمی‌آوردند ،تا پیرمرد را از دکه کوچکش بیرون بکشانند
سر آن‌ها داد بزند و بگوید: تمامش کنید!،و بچه‌ها درحالی‌که می‌خندیدند بدو،بدو از پل بیرون آمده و از مقابل دکه عبور می‌کردند و پیر مرد  آن‌ها را تماشا می کرد سری تکان می‌داد و لبخند می‌زد سبد کهنه‌اش را عقب ترک دوچرخه می‌بست سوار می‌شد و رکاب زنان در گرگ‌ومیش هوا از محل دور می‌شد، و فردا صبح زود از دل تاریکی شب مثل سپیده بیرون  می آمد، و از میان مه روز طلوع می‌کرد. کسی نمی‌دانست پیرمرد دکه‌دار به کجا می رود ،از  کجا می آید اصلاً کس و کاری دارد  یا نه فقط همه می‌دانستند او از سال‌ها پیش همیشه اینجا بوده است خیلی از مادر و پدرها حتی او را از کودکی به یاد می‌آوردند گویی پیرمرد درخت  هزار ساله ای بود در آن محله.
آن روز عصر پیرمرد جعبه‌های بیسکویت و کلوچه پفک و..  جلوی دکه را  داخل دکه گذاشت بادکنک‌ها را از جلوی در باز کرد و داخل برد، مثل هر روز همه چیز را جمع کرد درب را  قفل زد، سبدش را ترک دوچرخه گذاشت و به راه افتاد. هنوز چند قدمی از دکه فاصله نگرفته بود که از سر خیابان ماشینی داخل محله پیچید و در چشم بهم زدنی پیرمرد را زیر گرفت همه مردم جمع شدند سروصورت پیرمرد غرق خون شده بود .چند نفر از اهالی محل  پیرمرد را به بیمارستان بردند،و بقیه اهل محل در جستجوی پیدا کردن نام و نشانی از خانواده پیرمرد درب دکه راباز کردند . شاید اثری ،نامی ،نشانه‌ای، پیدا کنند و از طریق آن به خانواده مرد اطلاع بدهند .درب دکه که باز شد چشمان همه از حدقه بیرون زده بود ،داخل دکه هیچ چیز نبود. دوچرخه پیرمرد را به همراه سبد کهنه اش داخل دکه گذاشتند و درب  را بستند  .آن شب همه محل به دکه خالی پیرمرد فکر  میکردند.روز بعد خبر آمد که پیرمرد فوت کرده است. هرگز اهل محل نتوانستند کس و کاری از پیرمرد پیدا کنند و پیرمرد بر شانه‌های اهل محل تدفین شد،  زنان بیوه ی  محل حلوایش را پخته و کودکان یتیم دور دادند و آن روز گویی تمام شهر در تشییع پیرمرد حضور داشت.
مدتی بعد دکه را از آن‌جا بردند  آن‌جا درختی رویید و سایه‌ای شد بر سر رهگذران و هر سال بهار تمام محل را به توت های تازه و درشت میهمان می‌کرد و کسی هرگز ندانست که پیر مرد دکه‌دار از کجا آمده بود و به کجا رفت.  

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پندی از خیام

۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد