آن روز در خیابان کسی به پسر کوچولو گفت: که ماشین شما کهنهترین و خانه شما کوچکترین خانه محله است و قلب کوچک او را شکست.
به خانه برگشت به آغوش مادر پرید و همه غصههایش را گریه کرد, دلش سبک شد, شب پدر با دو بستنی یکی برای او و دیگری برای خواهرش به خانه آمد.پدر همین که از راه رسید و لباسی عوض کرد اسب شد و پسر کوچولو و خواهرش را سوار کرد و ساعتها در دشتهای خیالی خانه کوچکشان یورتمه رفت آنها آنقدر میان گلها و درختان خیالی خانهشان یورتمه رفتند و خندیدند که شام آماده شد .
دختر کوچولو در آغوش پدر و پسر در آغوش مادر نشستند و شام خوردند و بعد ساعت ها زندگی کردند .آخر شب پدر یک پهلوان قوی شد و بازوهایش را در دو طرف خود دراز کرد و پسر کوچولو و دختر کوچولو روی بازوهای او به خواب رفتند و احساس کردند که روی ابرها خوابیدند.صبح هر دوی آنها با بوسه مادر از خواب بیدار شدند. و پهلوان خانه شان به جنگ روزگار رفته بود تا خوشبختی را برای آنها به ارمغان آورد.
آن روز وقتی پسر دوباره به خیابان رفت به آسمان پرید و گفت: در کوچکترین خانه و کهنهترین ماشین محله خوشبخت ترین خانواده عالم زندگی می کنند.