داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

دل

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ امشب (نسخه اصلی کتاب)

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پایان شهره

فقط دو ماه از ازدواجشان می‌گذشت .هنوز فرش‌ها ، پرده ها ،پتوها و ظرف‌هایشان بوی نویی می‌داد. هنوز مهمانی‌های پاگشا ادامه داشت. هنوز قلب‌هایشان برای هم تند،تند می‌تپید .که شهره دانشگاه قبول شد .شهر محل قبولی اش خیلی دور بود در استانی دیگر امیر در مورد رفتن و نرفتن شهره به دانشگاه تردید داشت !از سوی هم نمی‌خواست مانع پیشرفت و موفقیت او باشد !خود شهره هم چندان مطمئن نبود! بالاخره قرار بر این شد که شهره ادامه تحصیل بدهد و دانشگاهش  را برود . شهر محل قبولی شهره سالانه رقم بالایی سرباز و دانشجو می‌پذیرفت تقریباً یک قطب نظامی ،آموزشی  بود .مردمی روشنفکر آرام و قانونمند داشت.در ورود به شهر پاکیزگی و نظم حاکم بر شهر اولین چیزی بود که جلب توجه می‌کرد.
امیر به همراه شهره ثبت‌نام در دانشگاه و خوابگاه را انجام داده و به شهرشان بازگشتند .آخر شهریور بود که شهره باید امیر را ترک می‌کرد برای هر دوی آن‌ها این جدایی آن هم در اولین ماه‌های پس از ازدواجشان بسیار سخت بود. کلاس‌های دانشگاه شروع شد هرکدام از بچه‌ها از شهری آمده بودند یکی از اصفهان دیگری از شیراز بعدی از نیشابور، یزد ،شیروان ،مشهد ،خلاصه کلاس مجموعه‌ای از فرهنگ‌ها را کنار هم جمع کرده بود.درخوابگاه روزهاشیرین  رقم می‌خورد اما ساعات ورود و خروج و نظارت‌های مداوم باعث می‌شد خیلی از دانشجو خوابگاه را ترک کرده و هر چند نفر با هم خانه‌ای اجاره کنند.ترم سه بود که شهره هم علی‌رغم میل امیر با تعدادی از بچه‌ها خانه‌ای اجاره کرده و خوابگاه را ترک کرد. هزینه‌ها را تقسیم می‌کردند و هرکدام وقتی برای تعطیلات به خانه برمی‌گشتند مقداری مواد غذایی و لوازم لازم
  را به همراه می آوردند تا در هزینه‌ها صرفه جویی شود .شهره به دنیای تازه‌ای پا گذاشته بود به شهری که کسی نبود تا برایش قیدوبندی بگذارد اینجا عجیب همه را جادو می‌کرد لباس‌ها، افکار، حتی قیافه‌ها در ترم سوم و چهارم دیگر کاملاً با لحظه ورود متفاوت بود‌. رفاقت‌های غیرمعمول و پنهانی شکل گرفته و حراست دانشگاه پاتوق هر روزه و  همیشه بسیاری از دانشجوها شده بود اما فایده‌ای نداشت و راه خودشان را می‌رفتند. شهره هم مثل همه پوشش و قیافه اش  در  آن شهر تغییر کرد و کم‌کم افکارش هم  دچار دگرگونی شد خیلی از طرف جنس مخالف پیشنهاد دوستی داشت .بدش هم نمی‌آمد. هر ترم کمتر و کمتر به دیدن امیر می‌رفت اگر هم او قصد آمدن می‌کرد به گونه‌ای منصرفش می‌کرد .کم‌کم دوستی او و محسن آغاز شد محسن یک مغازه لوازم ساختمانی داشت وضع مالی نسبتاً مناسب و البته همسر و دوفرزند این رابطه آن‌قدر پیشرفته بود که محسن خیلی از هزینه‌های شهره   را پرداخت می‌کرد. از سویی دیگر امیر هر ماه به حساب شهره مبلغی واریز می کند بی‌خبر از آنکه شهره همه این پول‌ها را هزینه لوازم آرایشی و لباس و  تفریح با محسن میکرد و خیلی وقت بود که دیگر مسیرش را گم کرده بود او دیگر در بسیاری از کلاس‌ها یا حاضر نمی‌شد یا دیر حاضر می‌شد در هر ترم یکی دو  درس را مشروط می‌شد معدلش پایین آمده و از سویی دیگر به کرات از حراست دانشگاه اخطار گرفته بود. ولی دیگر اهمیتی نمی‌داد و حتی به همراه محسن به مسافرت‌های چند روزه می‌رفت. دانشجویانی که هم‌خانه شهره بودند  به او شک کرده بودند شب‌ها دیر می‌آمد و یا چند روز اصلاً به خانه نمی‌آمد تا اینکه  از شهره خواستند که از آن خانه برود و او  زمانی که اصرار آن‌ها را دید آن خانه را ترک کرد و محسن برای او خانه‌ای جداگانه اجاره کرد.سرانجام دانشگاه به اتمام رسید البته برای دانشجوهایی که آمده بودند درس بخوانند و نه برای امثال شهره، او هنوز خیلی از واحدهای درسی‌اش باقی مانده بود امیر دیگر بی‌قراری می‌کرد و اصرار داشت که شهره برگردد اما شهره مدام بهانه می آورد تا اینکه  امیر بدون اطلاع شهره سرزده به دانشگاه آمد و در کمال ناباوری  از شرایط تحصیلی و اخلاقی همسرش آگاه شد آن روز امیر تمام کوچه‌های شهر را سرگردان پیمود نمی‌دانست چه باید بکند پشیمان شده بود چه آتشی به زندگی خودش زده بود با فرستادن شهره  به دانشگاه،
به شهرش برگشت روزها فکر  کرد : اگر قرار بود شهره  روزی به او خیانت کند .چه بهتر که در همین اول راه باشد. دیگر سراغ شهره را نمی‌گرفت ماهیانه هم برای او واریز نمی‌کرد. شهره از طرف دانشگاه از آمدن و رفتن  امیر آگاه شد. امیر به تماس‌های او پاسخ نمی‌دارد. از سویی محسن وارد رابطه ی تازه‌ای شده بود و وقت کنار گذاشتن شهره رسیده بود .
شهره مانده بود و پل‌های  شکسته ی پشت سر و جاده های سست پیش رو .به شهرش برگشت کلید انداخت درب  خانه را باز کند در باز نمی‌شد گویا امیر قفل‌ها را عوض کرده بود. هر چه تماس گرفت هر چه جلوی خانه منتظر ماند خبری از امیر نشد . شب به خانه پدر رفت زنگ در را زد مادر درب  را باز کرد. جلو رفت که مادر را بغل کند مادر  دست او را پس زد  برگه‌ای را به سمت او دراز کرد : برو ،برو، تا پدرت نیامده پایین !و بعد در رو بست و رفت شهره نگاهی به برگه انداخت امیر بطور غیابی قصد طلاق شهره را داشت او سوء اخلاق و خیانت شهره را دلیل طلاق اعلام کرده بود .زانوهایش شل شد ساعتی پشت در نشست ،چه کردم با زندگی خودم ،حالا چکار کنم، ؟کجا بروم؟ همان شب به شهر محل تحصیلش برگشت صبح بود که رسید .به خانه مجردی‌اش رفت. خانه‌ای که هزینه‌اش توسط محسن پرداخت می‌شد تازه دوش گرفته و زیر پتو دراز کشیده بود که صدای  درآمد در را باز کرد زن صاحب‌خانه بود:شهره خانم نبودی: کی اومدی ؟همین یکی دو ساعت پیش رسیدم. آقا محسن دیشب پول پیش خانه را گرفتن و گفتن شما می‌خواهید  خانه را خالی کنید  می‌خواستم ببینم میشود؟ امروز عصر مستاجر برای دیدن خانه بیاید؟قلبش داشت ایست می‌کرد، سری تکان داد و درب  را بست .هرچه با محسن تماس می‌گرفت گوشی اش  خاموش بود آماده شد .رفت جلوی مغازه ، از شاگردش  سراغش را گرفت گفت :محسن برای خرید رفته و معلوم نیست کی برمی‌گردد. اما شهره  می‌دانست که محسن همان‌جاست و خودش را پنهان کرده ،مثل روزهایی که زنش سراغ او را می‌گرفت . و محسن کنار شهره  بود.
آخر هفته بود که شهره خانه را خالی کرد و تنها یک چمدان کوچک لباس به همراه داشت بقیه وسایل را جای پول دو ماه آخری که محسن پرداخت نکرده بود گذاشت و رفت. آن روز یک زن آواره دیگر به زنان آن شهر افزوده شد .زنی تحصیل‌کرده که بر کارتن می‌خوابید و در زباله‌ها جستجو می‌کرد چند ماه بعد زنی با چهره‌ای افسرده و تکیده به یکی از کاج‌های آن شهر تکیه داده و سیگارش را دود می‌کرد و دستش به سوی رهگذران دراز بود.



 

   
۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

تفعلی به حافظ

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

بعد تو

قبرستان از همیشه خلوت‌تر و پیرمرد متصدی  فانوس های سر قبرها را روشن میکرد . زن جوان تکیه داده بود به درختی که مقابل قبر همسرش قرار داشت زانوهایش را بغل کرده، چادرش را توی صورتش کشیده و  از زیر چادر به نوشته قبر خیره بود.( چه آرزوها چه نقشه‌هایی که برای فردا نکشیده بودیم تو رفتی و من را با این‌همه آرزو با این‌همه حسرت تنها گذاشتی دنیای من بعد تو پر از هیچ و هیچ مسعود ،نمی‌توانم نمی‌شود! بعد تو، غیر تو ،برایم ممکن نیست.) این افکار از ذهن زن جوان می‌گذشت لحظه‌ای بغضش شکست و خودش را انداخت روی سنگ قبر و بلند ،بلند شروع کرد به گریه ...
یک‌سال از شهادت مسعود در سوریه می‌گذشت. اما هنوز ترانه با مرگ او کنار نیامده بود. هنوز گاهی آرزو می کرد اشتباه شده باشد  و آن جسد سوخته مسعود او نبوده باشد تازگی برای معلمی در یکی از روستاهای غرب کشور پذیرفته شده بود  از طرفی خواستگاری هم داشت که  از هم‌رزم های مسعود بود .
پدر اصرار داشت که بماند و به خواستگارش جواب مثبت بدهد. اما ترانه، تنها !به خاطر همین غروب ها که هر روز دور از چشم خانواده به دیدار مسعود می‌آمد مانده بود. هرچه می‌گذشت تحمل نبودن مسعود برای ترانه سخت‌تر می‌شود ، همه‌جا و همه‌چیز مسعود را به یاد ترانه می‌آورد. پدر فکر می‌کرد باید کاری بکند شاید ازدواج روح افسرده و سرگردان ترانه را آرام میکند. پس قرار خواستگاری را پذیرفت و قرار شد نیمه شعبان که می‌شد دوشنبه همان هفته خواستگارها به خانه آن‌ها بیایند .ساعتی از شب گذشته بود که ترانه به خانه برگشت. مادر صدای در اتاق ترانه را شنید و متوجه شد که برگشته ،یک لیوان شربت ریخت و به اتاق او رفت. جلوی کامپیوترش نشسته و چیزی می‌نوشت، مادر لیوان شربت را گذاشت روی میز و بعد کلی مقدمه چینی گفت: پدر قرار خواستگاری را گذاشته برای دوشنبه شب ،،ترانه هیچ عکس‌العملی نشان نداد و تنها سکوت کرد .مادر از اتاق بیرون رفت .روز بعد صبح ترانه چمدانش را بست گذاشت زیر تختش باید حتماً با مسعود خداحافظی می‌کرد، نزدیک ظهر بود که به  قبرستان  رفت .ساعتی را با مسعود گذراند .برگشت چمدانش را برداشت حلقه مسعود را به انگشتش انداخت.

نزدیک غروب بود که پدر پیامی  از ترانه دریافت کرد :سلام بابا صبح می‌رسم محل کارم ،برای همه‌چیز ممنون، به مادر هم  سلام برسونید .
و اتوبوس در خم جاده پیچید  . 

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

کوچه باغ

همان دفعه اول که در کنکور شرکت کرد داروسازی قبول شد. البته او  از کودکی هم بچه مستعدی بود. و این قبولی  او را از قبل هم در خانواده عزیزتر می‌کرد. خیلی زود کارهایی ثبت‌نام و تامین خوابگاهش توسط پدر انجام شد. اواخر شهریور بود که خانه را برای ورود به دانشگاه ترک کرد .ماه‌های اول خیلی زود به زود تماس می‌گرفت و از هر فرصتی برای برگشتن  و سر زدن به خانه استفاده می‌کرد. اما هرچه بیشتر می‌گذشت انگار بیشتر به شهر محل تحصیلش عادت می‌کردو دیگر ترمی  یکی دو دفعه بیشتر به خانه نمی آمد. مادر هر روز حتماً با او تماس می‌گرفت و از طریق یکی از اقوام که در همان شهر زندگی می‌کرد دورادور مواظب او بود. خلاصه ترم چهارم را می‌خواند که برای تعطیلات عید به خانه برگشت روز سوم عید بود که برای دیدن مادربزرگ به روستا رفتند. در روستا هنوز هوا فوق‌العاده سرد و هر روز بارندگی، اما اتاق و اجاق  قدیمی مادربزرگ که هیزم ها در آن شعله می‌کشید ، هوای پاک روستا ،سکوت ، آرامش و اصرارهای مادربزرگ آیدین را مجاب کرد که چند روزی پیش مادر بزرگ بماند.هر روز با مادربزرگ به مرغ‌ها دانه می‌داد ،گوسفندها را به گله می‌رساند، به کوه می‌رفتند و گیاهی دارویی جمع می‌کردند چوب برای اجاق می آورد..این روزها برای پسر پس از مدت‌ها زندگی در شهری شلوغ  فوق‌العاده بود. از کودکی هم با مادربزرگ الفت بیشتری داشت حتی بیشتر از پدر و مادرش البته مادربزرگ هم  عاشق او بود و از  زمانی که کودک بود پا به پای او کودکی و نوجوانی کرد و حالا با کهولت سن پا به پای نوه‌اش جوانی می‌کرد او مثل هر مادربزرگ دیگری وشاید کمی هم بیشتر عاشق ،نوه اش بود. . چون همین یک دختر را داشت  و آیدین تنها نوه ی  او بود.  روزها همین گونه می گذشت  یک روز صبح مادربزرگ برای دوشیدن شیر گوسفندان به آغل پایین حیاط رفته بود . آیدین در اتاق نزدیک اجاق زیر پتو دراز کشیده و با گوشی  مشغول بود ناگهان در باز شد و دخترک جوانی با چشمانی آبی پوستی گندمی ، چهره‌ای مینیاتوری و موهای فر که  از گوشه چادرش بیرون زده بود وارد اتاق شد. کاسه ای در دست داشت . دخترک اول متوجه آیدین نشد، کاسه   را گذاشت و درحالی‌که صدا می‌کرد: حاجیه خانم ،حاجیه خانم  آیدین را دید ،سریع خودش را جمع‌وجور کرد سرش را انداخت پایین بریده بریده  گفت:  ببخشید متوجه شما نشدم .آیدین بلند شد و نشست دستی به موهایش کشید جواب داد: نه اشکالی ندارد .
دخترک رفت وقتی مادربزرگ برگشت مقابل اجاق  دست‌هایش را گرم می‌کرد که چشمش به کاسه تخم مرغ  افتاد حتماً آهو اینجا بوده است ؟آیدین درحالی‌که نگاهش به صفحه گوشی بود پرسید: این دختره کی بود مادربزرگ شیر را گذاشت روی اجاق نشست کنار آیدین پایش را برد  زیر پتو و گفت: گفتن به پسرا نگی ! و بعد بلند، بلند خندید آیدین دیگر چیزی نپرسید، سر سفره صبحانه که بودند مادربزرگ زیرچشمی حواسش به  آیدین  بود درحالی‌که آرام‌آرام برایش لقمه می‌گرفت گفت: خانه آهو پایین تپه نزدیک رودخانه است .بچه بود پدرش در زلزله  چند سال پیش کشته شد دختر خوبی است با مادرش زندگی می‌کند. امسال دانشگاه هم  قبول شد. آیدین همان طور که سرش پایین بود گوش می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت. چند روز بعد در روستا عروسی بود آیدین هم همراه مادربزرگ به عروسی رفت تمام ده آمده بودند  غلغله ای بود .زن‌ها با لباس‌های شاد، آواز می‌خواندند و مردها دسته‌جمعی می‌رقصیدند. بوی سپند فضای روستا را عطرآگین کرده بود  دیگ‌های پلو و خورشت ردیف شده بودند کنار هم  روی آتش خیلی زیباتر از آنکه تصورش را می‌کرد شاید اگرهزار سال دیگر هم دانشجوی شهری  هزار مرتبه دورتر و دورتر می‌بود .باز روحش همین شادی‌های ساده و پاک ،همین زندگی بی‌آلایش را طلب می‌کرد. ناهارش را که خورد از مادربزرگ خبری نبود آرام‌آرام به سمت خانه به راه افتاد .همین‌طور که مشغول تماشای مناظر اطراف بود ناگهان صدای ظریف از پشت سر گفت: سلام ، به سمت صدا برگشت که آهو از مقابلش عبور کرد.
کم‌کم آیدین باید برمی‌گشت مادر بزرگ  دل‌تنگی می‌کرد  و از آیدین می‌خواست که زود به زود به دیدنش بیاید. غروب بود که آیدین به همراه پدر و مادر به سمت شهر به راه افتادند به جاده اصلی نرسیده بودند که ماشینی از مقابل آن‌ها گذشت آهوعقب نشسته بود .نگاه آیدین از شیشه ماشین چند قدمی دنبال آهو به عقب برگشت. آیدین رفت. مرداد بود که کلاس‌ها تمام شد و برای تعطیلات تابستان به خانه برگشت .چند روزی کنار پدر و مادر ماند . و بعد برای دیدن مادربزرگ به روستا آمد درختان روستا حسابی سرسبز و  پرمیوه بودند  صدای پرندگان لحظه‌ای قطع نمی‌شد، روستا در هر فصلی زیبایی خودش را داشت روزهای  آیدین کنار مادربزرگ در چشمه و باغ و کوه و دشت شیرین می گذشت .یک  روز که آیدین به همراه مادربزرگش به باغ می‌رفت در راه آهو و مادرش را دیدند مسیر را با هم همراه شدند مادربزرگ و مادر آهو جلو می‌رفتند آهو کمی  عقب‌تر و آیدین چند قدم عقب‌تر، آهو چشم از زمین برنمی‌داشت به باغ رسیدند و مادربزرگ اصرار کرد که دقایقی آهو  و مادرش میهمان آن‌ها باشند دقایقی گذشت آهو به همراه مادرش رفت .اما دل آیدین حس عجیبی داشت حسی مثل وابستگی مثل یک عشق، آرام، آرام داشت عاشق آهو می‌شد. بعد از آن هر روز  لحظه‌شماری می‌کرد که اتفاقی او و آهو را سر راه هم قرار دهند هر روز به بهانه‌ای به پایین تپه سمت رودخانه می‌رفت. بلکه آهو را ببیند گاهی می دید،گاهی نه مادربزرگ بی‌قراری او را حس کرده بود پس یک روز آش خوش‌مزه ای پخت و آیدین را فرستاد  دنبال آهو و مادرش حالا دیگر آهو هم بی‌قرار آیدین بود. کم‌کم قرار و دیداری و آغاز عشق پنهانی ،،البته که مادربزرگ می‌دانست چون آیدین هیچ چیز را از او پنهان نمی‌کرد. حالا روستا از  همیشه برای آیدین  جذاب‌تر بود آهو ادبیات می‌خواند، دستی بر قلم هم داشت ،گاهی چیزهایی می‌نوشت. تابستان آن سال به‌نظر آیدین و  آهو خیلی زود گذشت . دل آیدین  پای رفتن نداشت . آیدین  به دانشگاه برگشت اما روزها نمی‌گذاشت نمی‌توانست تمرکز کند آن ترم حسابی نمراتش پایین آمده ، درسش افت کرد. آهو دختر با وقار و زیبایی بود و خواستگارهای زیادی هم داشت. آیدین می‌ترسید که او را از  دست بدهد. آن  شب سرزده به خانه برگشت مادر و پدر از دیدن او خیلی نگران شدند. همان شب همه چیز را برای آن‌ها گفت مادر موافق نبود. او می‌گفت اجازه بده درست تمام بشود. دختر که قحط  نیست. اما پدر حرفی نمی‌زد او می‌گفت: هرچه آیدین خودش بخواهد .مادربزرگ سرانجام مادر را راضی کرد تابستان از راه رسید و همه با هم به باغ می رفتند  مادربزرگ و مادر آهو جلو، آهو و  آیدین دست در دست هم عقب‌تر و صدای پچ‌پچ‌های درگوشی و خنده‌های بلندشان در کوچه باغ می‌پیچید . 

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

نامه‌های من

 

تازه وارد کلاس دوم شده بودم هنوز تصور و باورم از دنیا کودکانه  بود. مادر هرسال در حیاط خانه نیلوفر می‌کاشت. نیلوفر ما آن‌قدر قد می‌کشید که برادرم یک نخ به بوته نیلوفر وسر دیگر آن را به پایه ی  آنتن پشت بام می‌بست. البته که هرگز نیلوفر ما تا پشت بام نمی‌رسید و فصل عمرش سر می‌آمد. اما حیات خانه ما را خیلی زیبا می‌کرد. من همیشه فکر می‌کردم خدا در آسمان‌هاست و چون قد نیلوفر ما خیلی از من بلندتر بود از هرکس و هرچیز که ناراحت می‌شوم و یا هر وقت دلم چیزی می‌خواست که ممکن نبود داشته باشم نامه‌ای می‌نوشتم و دور از چشم همه از چارپایه بالا می‌رفتم و در میان بوته ی نیلوفر پنهان می‌کردم تا  خدا نامه مرا بخواند .با اینکه  حتماً چند روز بعد نامه من خیس و خاکی با باد به زمین می افتاد اما من باز  هم نامه می‌نوشتم و باور داشتم که خدا نامه مرا می‌خواند نمی‌دانم آرزوهایم برآورده می‌شد یا نه، به یاد نمی‌آورم اما من راضی بودم تااینکه بزرگ شدم و فهمیدم خدا چندان دور نیست و هر آرزویی برآورده نخواهد شد. از آن خانه رفتیم و نمی‌دانم هنوز کودکی نامه‌هایش را به نیلوفر خانه ما می‌سپارد یا نه،
کاش دوباره نیلوفری بکارم و نامه‌هایم را در میان برگ‌هایش پنهان کنم . 

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

شبتون پرخاطره . درپناه خدا

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

ایستاده در غبار

به خاطر شرایط کاری همسرش مجبور بود در این شهر مرزی کوچک زندگی کند. شهری که تمام وسعتش را از شرق تا غرب از شمال تا جنوب می‌شد در کمتر از پانزده  دقیقه با ماشین پیمود .شهر کوچک مرزی در مرز مشترک با افغانستان قرارداشت . هوای شهر  گرم و خشک بود و هر سال صد و بیست روز باد های تند به همراه خاک و غبار بسیار شدید  می وزید. ،بهارش بد نبود زن در نیمه  بهمن تخم سبزی می‌پاشید و در اوایل فروردین باغچه اش پر عطر ریحان تازه و تره و پیازچه می‌شد. زن گلدان‌های زیادی داشت که همه آن‌ها را دانه دانه خودش کاشته و پرورش داده و با آن‌ها سال‌های تنهایی در این کنج دور را رقم می‌زد کودکی نبود که تنهایی‌های او را مونس باشد و خانه ی   بی‌فرزند رونقی نداشت که مرد میل به آمدن کند.هر روز ساعت‌ها صدای بچه‌های همسایه را که در حیاط مشغول بازی بودند گوش می‌داد هوای دلش ابری می‌شد اما نمی‌بارید .گریه‌هایش را کرده بود و تمام تقلایش برای مادر بودن را ، دوازده سال می‌گذشت و دوازده سال او تلاش کرد و نشد. می‌ترسید از دیر آمدن‌ها و نیامدن ها و بی‌مهری‌های همسر گلایه کند .که مبادا او را از دست بدهد. مرد پیله‌ای به دور خودش تنیده بود که زن را راهی به آن نبود زن می‌دانست و منتظر بود، منتظر که از راه برسد روزی که کسی جای او را در قلب مرد می‌گیرد. این وحشت روحش را می‌لرزاند، اما جریان داشت مثل هوا، مثل نفس، هر روز صبح رفتن مرد را از پشت شیشه تماشا می‌کرد و در دل آرزو می‌کرد که امشب هم هنوز مال او باشد. در همسایگی آن‌ها دختر جوانی بود که مرد هر صبح که    ماشین را  از حیاط بیرون می‌برد او را می‌دید و نگاه‌شان در نگاه هم قفل می‌شد و آرام‌آرام این تکرار  ریشه  در دل مرد دواند. آن روز آرام تا سر خیابان دنبال دختر رفت و در انتهای آن خیابان ترمز کرد و دختر نشست در صندلی کنار او و......اما ماه خیانتشان زیاد پشت ابر نماند. و زن خیلی زود از راز همسرش آگاه شد. هفته‌ها در تنهایی خودش بی‌قراری کرد.اما چیزی به همسرش نگفت باید عاقلانه تصمیم می‌گرفت، باید با غرور کنار می رفت. شاید اگر فرزندی می بود  بخاطرش می جنگید و زندگیش را باز میستاند .اما حالا در اعماق وجودش به علی حق میداد.  در آن صبح گرم تابستان زودتر از همیشه  بیدار شد. آماده شد  و به سمت بازار به راه افتاد . باد خیلی شدید و غبار بسیار سنگین بود اما او چیزی حس نمی‌کرد. فقط پیش می‌رفت رسید جلوی طلافروشی دقایقی زیر سایه درختی که آن طرف خیابان  بود.  ایستاد گویا  باید تصمیمی می‌گرفت .وارد طلافروشی شد انگشتر نامزدی‌اش را از انگشتش   در آورد روی پیش‌خوان گذاشت ،می‌خواهم: هم‌وزن و هم قیمت این  انگشتر ،انگشتر دیگری بردارم . ساعتی بعد در خانه روی تختش دراز کشیده بودو جعبه انگشتری پایین تخت روی زمین افتاده بود.غروب شد. صدای درحیاط راکه شنید از تخت پایین آمد .جلوی آینه خودش را مرتب کرد. جعبه انگشتری را از زمین برداشت و در کشوی  کمدش گذاشت مرد وارد خانه شد، لباسی عوض کرد آبی به سر و صورتش زد و نشست روی راحتی مقابل تلویزیون، امروز خیلی سرحال بود زن چای آورد و کنار مرد نشست مرد رو به زن کرد چه خبر؟ زن پاسخی نداد !دقایقی در سکوت گذشت بعد شام جعبه انگشتری را گذاشت جلوی مرد ،مرد بهت زده  به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و جعبه را باز کرد: علی به  نظرت قشنگه؟ مرد با تعجب بله کی خریدی ؟که ناگهان چشمش افتاد به جای خالی حلقه نامزدی شان  در دست زن ، .زن  جعبه را بست و گذاشت روی زانوی همسرش :این هدیه من برای تو  و فروغ . بعد بلند شد  و به اتاقش رفت. فروغ دختر همسایه و آن روزها همدم علی بود. مرد خواست دست پیش بگیرد .جعبه رو به طرفی انداخت و گفت: معلومه چی می‌گی ؟هر روزی ادای تازه درمی آوری! زن کلید در را چرخاند چشم بندش را گذاشت و درحالی‌که چشم بند هر لحظه خیس و خیس تر می‌شد، به خواب رفت. روز بعد مرد خیلی نگران شده بود، و مدام از پشت در صدا می‌کرد: مریم در رو باز کن !لااقل جواب بده تو اشتباه می‌کنی! زده به سرت!  زن بیدار شد، درب را باز کرد و بی‌آن‌که چیزی بگوید از مقابل مرد گذشت .با آب سر و صورتی تازه کرد صبحانه را آورد: چرا نرفتی سر کار ؟مرد به دیوار تکیه داد: معلومه چته ؟این بچه بازی‌ها چیه ؟زن لبخندی زد و درحالی‌که چایش را شیرین می‌کرد، گفت: خوبم ،مرد کلی دلیل آورد ،خیالش راحت شدکه همسرش حرف‌های او را باور کرده پس از خانه بیرون رفت . تعجب است که امروز دیگر باد نمی‌وزد ،خاکی نیست، غباری نیست  چقدر آسمان غوغا زده ی   این شهر امروز آرام است. لحظاتی  این افکار از ذهن زن گذشت . صدای اذان از مناره‌ها بلند شد و او چمدانش در دست کنار خیابان ایستاده بود .
بعداز آن  دیگر هرگز  باغچه ی آن خانه عطر ریحان و مهربانی مریم را تجربه نکرد . 

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

عاشقانه ای ،ساده

پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیرزن همسایه داشت . احساسی که او را دوباره به زندگی پیوند می‌زد  و هر روز که پیرزن برای خرید نان به نانوایی سر کوچه می آمد دوباره و دوباره شیرین‌ترین رویای پیرمرد تکرار می‌شد. بهار که می آمد پیرمرد دزدکی و دور از چشم همه  گل محمدی را در سبد پیرزن می‌انداخت. و صفحات قرآن زن پر گلهای محمدی شده بود .گل می انداخت گونه های  فرشتگان از عطر عشق پاکشان و حال دلشان شده بود : چون دریچه روبروی هم
آگاه ز هربگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده  

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد