داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

زنی در همسایگی ما

 

 حسین از آن دسته مردهایی نیست که بگویم مرد کار است حسین آقا مرد خانواده است او هرگز خانواده را فدای کار نمی‌کنند بلکه این کار است که همیشه قربانی خانواده می‌شوند از این رو حسین آقا  دیگر پله‌های ترقی را رو به بالا طی نمی‌کند بلکه آرام‌آرام از پله‌های ترقی پایین میرود  گویی اصلاً برایش مهم نیست او دست در دست افی جان زندگی می‌کنم چه در فراز و چه در فرود  ... افی جان اصلا نگران از دست دادن حسین آقا نیست چرا که باور دارد تنها عشق همسرش در دنیاست
واما شهره  جان چشمانی عسلی پوستی روشن و نگاهی جذاب آرم
همسرش  امیر در نوع خودش از نظر اخلاقی یک فیل زنده است خشک متعصب کم‌حرف، لجباز و ساکت دو شازده  گل و یک گیسو کمند حاصل تحمل بدعنقی های امیر جونه ،،،، فکر می‌کنم شهره از همه دنیا عاشق‌تر ه زندگی با یک مرد این‌جوری مثل زندگی با یک کمد چوبی قدیمی است سالهاست که حسرت یک سفر درست در دلش مونده حالا کم‌کم دیگه باید عروس بیاره دیگه به قول خودش بلیطش باطل شده زندگی امیر کارو کارو کار ،،آسه بیا آسه برو که گربه شاخش نزند
و اما    لیلا جان عاشق شعر و شاعری و کتاب است و خلاصه برای خودش یه پا نویسنده است اما نویسنده ای با روحیات خشن او یک مادر سخت‌گیر یک همسر کینه‌جو و یک درخت فراموش شده است سخت‌گیر از اینرو که باید همه چیز و همیشه و همه جا روی اصول باشه و کینه‌جو چون هنوز نتوانسته بعد چهارده سال کینه مادر شوهرش را رها کرده او را ببخشد،،البته از حق نگذریم مادر احسان جان هم نعمت را در حق عروسشان تمام کردند و نیشی نزده نگزاشتند لیلا هرزگاهی با یادآوری به احسان  می‌گه که مرد آرزوهاش نبوده .... مثل یک درخت چون سینه‌اش پر یادگاری‌های قدیمی .

و اما ریحانه او مادری است بهتر از برگ درخت همسری بهتر از آب روان و خدایی دارد که همین نزدیکی هاست لای آن شب بوها زیر آن کاج بلند . فرامرز خان تعمیرکار اتومبیل ولی تا دلت بخواهد هنوز لوتی است شاید اگر اغراق نباشد او آخرین بازمانده لوتی‌های قدیم باشد هنوز خانمی را که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد هنوز وقتی از راه می‌رسد آن‌قدر دست‌هایش پر است که با پا در را باز می‌کند هنوز از راه که می رسد هندوانه را هل می دهد میان حوزه وسط حیاط ریحانه هنوز مثل یک دختر هفده‌ساله برایش عشوه می آید
و اما  ترانه جان او هر روز در جمع خانم‌ها طلایی تازه‌ای می‌اندازد لباس تازه می‌پوشد عطر تازه‌ای می‌زند هر روز زیباتر از دیروز هر روز خوش اندام تر خلاصه می‌شه و سوگلی جمع  اما سعید و ترانه سال‌هاست دور ..دور دور اما کنار هم زندگی می‌کنند ساده می شود دید نگاه‌شان و قلب‌هایشان چقدر فاصله دارد ترانه همیشه آرزو می‌کند کاش یک روز یک جایی یه طوری همه‌چیز تمام شود او دنیای بدون سعید را سال‌هاست آرزو می‌کنم .

۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

یادت باشه .......

۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

باور یک باد

روزی باد خسته از جهانگردی در گوشه‌ای از دشت زیر سنگی پنهان شد تا دیگر ابرها ، خورشید ، باران و خدا او را نبینند با خودش حس کرد که دیگر دلش طاقت آوارگی و حیرانی و سرگردانی را ندارد اما نخواست حس غمگین اش را با کسی در میان بگذارد پس از آن ابرها حرکت نکردند درخت برقص درنیامد بال شاپرک نوازش نشد و دنیا پر شد از یک آرامش تکراری،،، همه به دنبال باد می‌کشتند و باد به دنبال خودش به دنبال خانه‌ای برای آرام بودن احساس پیری می کرد
  روزها گذشت کم‌کم زیر آن تخته سنگ داشت لباس بلند و زیبای باد چروکیده می‌شد روحش هم چروکیده می‌شد احساس کرد که دلش هم دارد در خانه قلبش می‌پوسد یک روز صبح که بیدار شد بیشتر از گذشته احساس پیری کرد حس کرد این راهش نیست باید جایی برود باید کاری بکنم به خودش گفت : این آن نبود که من می‌خواستم
این روزمرگی دیگر داشت می‌شد روز مردگی نگران شده بود نکند از یاد آسمان و ابرها باد و باران و خدا رفته باشد نکند دنیا به نبودن او عادت کرده باشد این خیال مثل موریانه به جانش افتاده بود از زیر تخته سنگ مثل طوفانی بیرون پرید و به دل آسمان زد بعد آن روز باد زندگی کرد عاشق شد، کتاب خواند ،حتی خاطرات یک باد راهم نوشت،،
گاهی با خودمان خیلی می‌جنگیم فرار می‌کنیم از خودمان  یک فرار بیهوده یک روز باید خودمان را آن‌گونه که هستیم بپذیریم باید طوفان باورمان به آسمان دلمان بزند .

۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

یه حرف تازه

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

جرعه ای از ماه

  شب سومی بود که زن ، پشت نرده ها مقابل صحن اصلی حرم آقا نشسته بود . زن دیگر رمقی نداشت ، چشمانش مدام بسته می شد و سرش می رفت که بیفتد ، اما باز خودش را جمع می کرد . چشمه اشک اش خشک شده بود ، تکیه داد به دیوار ، سرش سنگین شده بود ، اما نه هنوز به اندازه دلش !

سرما تیغ به استخوان هایش می کشید و فکش از  شدت سرما ، بی اراده می لرزید ، بویی به مشامش رسید ، چه بوی خوشی ، چه عطری . تا کنون هرگز چنین بویی را استشمام نکرده بودم ، از کجا ؟ از چه کسی ؟ 

آرام سرش را بالا گرفت . سایه ای از دور ، از آنطرف نرده ها به او نزدیک می شد ، چشمانش درست نمی دید ، اما هرچه آن سایه نزدبک می شد آن بو بیشتر و بیشتر می شد . 

به سختی خود را جلو تر کشید و چنگ انداخت به نرده های در صحن .

چادرش را از مقابل چشمانش کمی عقب کشید ؛ انگار مردی بود که عبایی به تن داشت .

با هر قدم زمین پیش پایش روشن میشد و گویی اثری  از نور هر قدم پشت سر او به جا می ماند .

مرد رسید پشت در صحن ، زن سرش را بالا گرفت و به او خیره شد . صدای خودرو ها به گوش نمی آمد ، همه جا در سکوت فرو رفته بود ، شاید هم او دیگر صدا های اطرافش را نمی شنید .

به خوبی چهره مرد معلوم نبود . مرد پیاله ای پشت نرده ها روی زمین گذاشت ، گویی ماه در پیاله بود ، می درخشید . نگاه زن همراه پیاله از چهره مرد سر خورد و پایین آمد و در پیاله افتاد . عکس ماه در آب افتاد و هزار ماه تازه بوجود آمد . چه آبی ! چه گوارا ! شاید هم این آب نیست ، جرعه ای از ماه است که در پیاله ریخته شده است .

زن دوباره سرش را بالا گرفت ، اما کسی نبود . به هرسو نگاه انداخت ، هیچ کس ، هیچ کس ! شک کرده بود........

خواب بودم یا بیدار . سرگرداند سمت پیاله ، پیاله هنوز سر جایش بود . با دو دست پیاله را برداشت و با عجله سر کشید ، گویی لحظه ای دنیا را ترک کرد ، فارق از همه اندوه ها و حسرت ها ، گویی لحظه ای بود که به قدر عمری گذشت و روح زن را به قدر یک عمر سرشار از تحمل و صبر کرد و مملو از عشق . 

دقایقی بعد ، زن زیر سقف کاه گلی خانه اش دراز کشید و فرزند معلولش را محکم به آغوش گرفته بود و به خدا و به دنیا لبخند می زد . 

پیاله بر لب طاقچه چون ماه می درخشید .

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

دخترک و دریا

  دریای بزرگ خواب وحشتناکی دید و با عصبانیت از خواب پرید آن روز زیاد سرحال نبود و مدام با موج‌هایش به  کشتی‌ها می‌کوبید . دلش می‌خواست فریاد بلندی سر بدهد پس دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد که ناگهان یک کشتی که همان موقع از جلوی دهان دریا می‌گذشت افتاد در شکم دریا و کشتی های دیگر هم ترسیدند و به سرعت ازمسیر دهانه دریا دور شدند و به ساحل رفتند در ساحل دختر کوچولو منتظر پدرش بود وقتی همه کشتی‌ها برگشتند و پدرش نیامد خبر غرق شدن کشتی که پدرش مسافر آن بود را شنید خیلی ناراحت شده بود او سال‌ها پیش مادرش را هم بدست خشم دریا از دست داده بود نه دیگر ممکن نبود که او به دریا اجازه بدهد که پدرش را هم از او بگیرد او قایق کوچک و کهنه پدر را در گرگ‌ومیش هوا که ساحل خالی شده بود از همه مردم آرام به آب انداخت و پا به دریا گذاشت و در میان آب‌های دریا به راه افتاد . آن شب دختر تمام دریا را پارو زد و با چشم‌هایی پر اشک پدر را صدا کرد دریا که  بیقراری‌های دختر را دید دلش سوخت خیلی . اشک می‌ریخت اشک‌های زیاد و اشک‌هایش موج می شد و به سینه ساحل  می زد . دخترک میان آن‌همه تنهایی در گوشه قایق کوچک و کهنه پدر خوابش برد و دریا آرام او را به ساحل برد . آن شب دریا تا خود صبح بی‌قراری کرد گویا تصویر چشمان پر اشک دخترک در جای جای تنش نقش بسته بود . دریا رو به خدا کرد و گفت: خدایا مرا ببخش . روز بعد  ساحل پر  از تکه‌های کشتی غرق‌ شده بود و دخترک بالای جنازه نیمه جان پدر او را صدا می‌کرد و دریا تصمیم گرفت بعد از این خشمش را مشت کند و بر صخره‌های ساحل بکوبد .

وقتش رسیده ما هم یک تصمیم دریایی بگیریم . 

 

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

پایان نیلوفر

سکوت و تاریکی تمام فضای خانه قدیمی را فراگرفته بود . در دل آن تاریکی محض چشمان زن به درختان تکیده ای حیاط خیره شده بود . کودک نسیم ، آرام از شاخه‌های درختان حیاط بالا و پایین می‌رود ، و از لابه‌لای برگ های نیمه زرد سرک می‌کشد . قطرات آب از شیر وسط حیاط وسط حوض آرام یکی پس از دیگری سقوط می کنند . آن‌قدر همه جا ساکت است که صدای نفس‌های زن شنیده می شود ؛ ناگهان صدای تلفن بلند شد ، زن از جا برخاست و در حالی که گویی هیچ صدایی نشنیده از سالن بیرون می‌رود . دقایقی بعد صدای تلفن قطع می شود زن جارو را برداشت و مشغول جارو زدن برگ هایی که تمام حیاط را پوشانده می شود .  زمانی می‌گذرد روی پله‌ها می‌نشیند و چشم در بغض آسمان می‌دوزد ، که صدایی از پشت سر او را به خود فرامی‌خواند : مادر کجایی چرا تلفن جواب نمی دهی؟! زن به سمت صدا می‌چرخد این زن غریبه چه کسی است ؟! در خانه من چه می کند ؟! اصلاً اینجا اینجا خانه چه کسی است ؟! جارو را همان جا پای پله‌ها رها کرده و شتاب‌زده وارد سالن می‌شود ‌. زن جوان او را در آغوش می‌کشد و دستش را می‌بوسد . مادر خوبم  شما نباید خودتان را خسته کنید  زن سریع دست  از دست زن جوان می‌کشد. خب دیگه باید برم الان حاج آقا و بچه‌ها برمی‌گردند . مادر !  اینجا خونه شماست منم دختر شما هستم نسترن !  زن درحالی‌که چادرش را به سر می‌اندازد ادامه می‌دهد :  نباید بروم دیر شده نسترن مادر را روی مبل می‌نشاند ما در صبحانه خوردین ؟!  زن ابرو درهم می‌کشد و بغض کرده به گل فرش خیره می‌شود و زبان به کام می‌گیرد . دختر کنار او می‌نشیند دست او را در دست می‌گیرد . به چشمان بی‌فروغ و مادر که به گل فرش دوخته شده خیره می شود گویی دارد خفه می‌شود ، گویی چیزی مثل یک بغض گلویش را بسته مادر عزیزم ! ای جزیره خیال‌انگیز کودکی‌ام ! چه کنم ؟! چگونه تو را ؟! چگونه خودم را از این سراب رها و بهره‌هایی ببخشم ؟! این فکر از ذهن زن جوان می‌گذشت و اشک‌ها آرام از گونه‌ای چشمانش به روی گونه ها سر می‌خورد و به تن  چادرش می‌غلتید . لحظاتی در سکوت گذشت . صدای اذان از مناره‌های مسجد سر خیابان بلند شد . دختر مادر را بوسید ، مادر باید بروم  ، مرخصی ساعتی گرفتم ، مواظب خودت باش ،  الان بابا می‌رسه ، خداحافظ . صدای بسته شدن درب حیاط زن را به خود آورد . از جا برمی‌خیزد و درحالی‌که مدام کلماتی را زیر لب زمزمه می‌کند ، خود را می‌رساند پشت درب ،  هرچه سعی می‌کند در باز نمی‌شود . به عقب بر می گردد . روی پله می‌نشیند : چرا در رو بست ؟! چرا من اینجا تنها هستم ؟! باید بروم . گریه پلک‌هایش را خسته می‌کند و آرام سرش را به دیوار تکیه می دهد ، و به خواب می‌رود . صدای زنگوله آویخته شده از گردن گوسفندان از دور به گوش می‌رسد ، انگار گله  از راه رسیده الان است که کنار قنات بالادست اتراق کند . همه اینجا هستند هر کسی در پی گوسفندان خودش . زن‌ها با پیراهن‌های پرچین رنگ‌رنگ ، چارقدهای بلند و دستمالهای پولک‌دار که به دور سر بسته‌اند و با پاتیلی در زیر بغل از راه می‌رسند . صدا در صدا گم می شود ، چوپان از الاغش پایین آمده و از آب خنک قناعت نفسی تازه می‌کند و به جمع مردانی که در زیر سایه درخت نشسته اند ، می پیوندد . که ضمن خوردن چای آتشی از امروز گله در دل دشت قصه‌ها سر دهد و سگ گله خسته به زیر سایه آرام لم داده به خواب می‌رود . صدای دوشیده شدن شیر در پاتیل ها هر گوشی را نوازش می‌دهد و پسرکان با صورت‌های سرخ و سیاه شده از توت از لابه‌لای شاخه‌ها پایین می‌پرند . دختران جوان بر روی سنگ‌های پهن کنار قنات مشغول لباس شستن اند و باد از تنه درختان و چنارهای انتهای قنات بالا می رود و آرام برای درختان لب قنات سوت می‌زند و چنارهای پیر به جوانی باد می‌خندند  زن ، اینجا دیگر تنها نیست .  اینجا دیگر همه چیز آرام آرام است . اینجا زندگانی تا ابد ،  تا همیشه ،  جاری است .  که ناگهان صدایی زن را به خود فرا می خواند : حاج خانم چرا اینجا نشستی بلند شو بریم داخل . زن به خود می آید . من کجا هستم ؟! چی شد قنات ؟! و باز پدر برگشت و مادر باز او را بابا خطاب می کند . و پدر در خود می‌شکند . و این‌گونه هر روز مادر رقم می‌خورد ، در سکوت ، در تنهایی ، هر روز در فراق فرزندان ، هر لحظه در انتظار پدر ،  چه کسی می‌توانست چنین کابوس وحشتناکی برای مادر حتی تصور کند . افسوس از آن زن ، از آن زن تمام‌وکمال که جز خاطره‌ای ،  چیزی از او برجای نمانده است . دایی جان یک روز واژه زیبایی برای بیماری مادر به کار برد ، او گفت : فراموشی  بیماری بی‌رحمی است و براستی که این‌گونه است این بیماری تمام خاطرات انسان را به یغما می‌برد ، و او را نه‌تنها از همه ، بلکه که از خودش هم می‌گیرد .  گویی انسانی را در میان یک بیابان برهوت به حال خودش رها کرده‌اند .  نمی‌داند چگونه و از کدام مسیر باید از درون خودش راهی به بیرون بیابد ، سردرگم است ، اما در انتهای خودش .  بیگانه است با همه و حتی با خود ، و گویی در اعماق یک اقیانوس هزار سال است که دفن شده . اقیانوسی از شک و تردید و تنهایی ‌  بیایید ای تمام گذشته‌های شیرین ، که کنار مادر گذشت ،  و مرا یک‌بار دیگر در آغوش بکشید ،که مزرعه سرخ دلم زرد زرد و ساحل آبی چشمانم نیلی نیلی است . 

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۴۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

زندگی.......

۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

در آغوش خدا

زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز .......... زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و ناله گفت : چه شب ها که تا صبح به درگاه تو نماز کردم ، چه صبح ها که تا شب ، برای تو روزه گرفتم ، خیلی سعی کردم بنده خوب تو باشم ، چرا می خواهی او را ازمن بگیری . خدا در حالی که از او دور می شد گفت : امیدوارم او ، لایق اشک های تو باشد . زن به خانه برگشت و همه عمر مشغول بزرگ کردن پسرش شد ، حواسش نبود که روزگار ، زیبایی و جوانی و سلامتی او را به یغمای برد . پسر هر روز بزرگ تر و زیبا تر و قوی تر شد ، و مادر هر روز ضعیف تر و پیر تر . زمانش فرا رسید و مرغ عشق در دل پسر لانه کرد و تصمیم گرفت زندگی اش را با کسی شریک شود ؛ پس مادر رخت شادی پوشید و پسر را به آرزویش رساند . پیرزن خانه اش را به پسر و عروس اش  بخشید ، و در کنج کلبه کوچکی هر روز به انتظار پسر بود و پسر هر روز دیر تر و دیر تر به دیدن او می آمد . روزی رسید که او روز ها و شب های زیادی مادر را یاد نمی کرد ، مادر ، نزد پسر رفت و گفت : ای تمام سهم من از زندگی ، چرا مادر را از یاد برده ای ؟! و پسر برای او گفت که حالا یک همسر و یک پدر است و روز هایش با کار و شب هایش با خستگی تمام می شود ، اما مادر دوباره دلش پسرش را می خواست ، پس دوباره به نزد خدا رفت ، این بار آرام و لنگ لنگان ، با عصا درب خانه خدا را کوبید و خدا زیبا تر از همیشه جلوی او ظاهر شد . زن گفت : آمدم دوباره پسرم را از تو بخواهم . خدا پاسخ داد : من که او را به تو بخشیدم ! پیرزن ادامه داد : حالا او پدر شده و همسر ، زندگی اش شده ، کار ، کار و کار . خدا گفت : چه می خواهی ؟ زن گفت : پول و خانه و آرامش ، تا او دوباره پیش من برگردد . خداوند هرچه پیرزن خواست به پسرش بخشید ، اما باز هم پسر نا مهربانی می کرد و به دیدار او نمی آمد و دیگر پیرزن خجالت می کشید او را از خدا بخواهد ، پس سکوت کرد و دیگر از خدا چیزی نخواست ‌. در یک غروب دلتنگ که پیرزن در زیر سایه درخت سیب گوشه حیاط نشسته بود ، صدای در آمد . پیرزن درب را باز کرد ؛ خدا بود ، زن خیلی خوشحال شد ، خدا به دیدار او آمده بود . خدا گوشه کلبه حقیرانه او نشست ، با او چای خورد ، با او از درخت سیب ، سیب چید و با هم سیب خوردند ، با هم به دامنه سبز نزدیک کلبه رفتند و غروب خورشید را تماشا کردند ‌. وقتی خدا خواست که برود ، پیرزن دست او را گرفت و گفت : مرا هم با خودت ببر ، من از تنهایی می ترسم ؛ من همه چیز را برای پسرم از تو تقاظا کردم ، اما دیگر او را ندارم . خدا دست پیرزن را نوازش کرد و گفت : تو مادر خوبی بودی ، برای همین من بهشت زیبایم را به تو بخشیدم . و بعد دست در دست هم از پله های آسمان بالا رفتند .

۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

مادر جان

حال مادر جان خیلی بد بود ، فریبا گریه می کرد و به آقای دکتر بد و بیراه می گفت . دیشب زنگ زده بودند ، اما هنوز خبری از آقای دکتر نبود . فریده لیوان آب را داد دست فریبا و آرام گفت : برسونمش بیمارستان ! معلوم نیست آقای دکتر کدوم گوریه ؟!  هنوز حرف فریده تمام نشده بود که صدای فریبا بالا رفت : خدا لعنت کنه ! زنگ بزنیم اورژانس بیاد ! که صدای زنگ در آمد . غوغایی به پا شد و آقای دکتر و فریبا افتاده بودند به جان همدیگر . حواس کسی به مادر جان نبود ، که به سختی می گفت : تمومش کنید ! چرا افتادین به جان هم ؟! من دکتر نمی خواهم ، بروید خانه هایتان . ناگهان همه با جیغ فریده ساکت شدند . فردای آن روز آقای دکتر با کت و شلوار سورمه ای اش محترمانه اشک می ریخت و از همکاران برای حضور در جلسه مادر جان تشکر می کرد . فریده گوشه ای کز کرده و به عکس مادر جان خیره شده بود و فریبا در در فراغ مادر جان ناله سر می داد و مادر جان آرام خوابیده بود  ، انگار شاد بود که با مرگ او قائله خوابیده است .

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد