داستان و رمان

داستان و رمان هایی از یک نویسنده تنها

عشق خیالی

دخترک وارد سالن شد ، اتو را از داخل طاقچه برداشته ؛ پیراهن پدر را انداخت روی بالش  و با بی حوصلگی مشغول اتو کشیدن شد . پدر گوشه سالن نشسته و چای عصرانه اش را با صدای بلند هورت می کشید ، و مادر کنار سماور نشسته بود ، سرش را پایین انداخته و گویی در نقش فرش نخ نمای کف خانه گم شده بود . اتو کشیدن لباس تمام شد ، لیلا اتو را از برق کشید و لنگ لنگان به پدر نزدیک شد و پیراهن را به طرفش دراز کرد ؛ پدر پیراهن را گرفت ، و در حالی که بلند می شد آهی کشید و گفت : خدایا شکرت . لباسش را پوشید ، سوئیچ اش را از لب طاقچه برداشت ؛ می خواست از سالن خارج شود که مادر صدایش کرد : اسماعیل ! شب که میای یه کیسه آرد هم بگیر . پدر بی آنکه سرش را برگرداند و یا چیزی بگوید ، درب سالن را پشت سرش بست و رفت . دخترک راه افتاد طرف اتاقش که مادر صدایش را بلند کرد : کجا میروی ! فردا که تعطیل است ، برادرت شاید بیاید مرخصی ، خواهرت هم برای نهار اینجاست ، باید دور و بر را مرتب کنی . لیلا دختر شانزده ساله ای بود که سال های آخر تحصیلش را می گذراند ، و البته دختر ته طقاری خانواده نیز بود ، و یک خواهر که از خودش ۴ ، ۵ سال بزرگ تر بود و در شهر زندگی می کرد و یک پسر کوچولو به نام علی داشت . لیلا گویی چیزی نشنیده ، به طرف  اتاق رفت ، بالشی را گوشه اتاق انداخت ، دراز کشیده و چادر رنگه اش را روی سر کشید . مادر درب اتاق را باز کرد و گفت : مگر با تو نیستم دختر ! تو چته ! هر روز گوشت تلخ تر میشی ! هم سن وسالات دو تا بچه بغلشونه ! اونوقت تو چی ! موندی ور دل من و بابات ! اینم از اخلاقت . وبعد غر غر کنان رفت . بغض در گلوی دخترک شکست ، و اشک ها از گوشه چشمانش ، سر خورد و افتاد . حرف های مادر و نگاه های سرد و بی توجه پدر تمامی نداشت . انگار حواس تمام اهالی روستا خیره به پای لنگ او بود . از کوچه که می گذشت انگار از در و  دیوار ها صدای پچ پچ می آمد ، گویی همه از او سخن می گفتند ، لیلا از هنگام تولد یک پایش کوتاه تر بود ، نسبت به طلا خواهرش ، زیبایی چندانی هم نداشت ، و این افکار همیشه او را آزار میداد . بلند شد ، نشست ، به دیوار تکیه داد ، به سقف خیره شد ، با دست اشکهایش را پاک کرد ، که صدای مادر از داخل حیاط بلند شد ........

روز ها گذشت . در مدرسه همه دور سوسن جمع شده بودند ، او لباس تازه به تن داشت ، حسابی هم زیبا شده بود ، همه بچه ها به او تبریک می گفتند ، گویا دیشب سوسن با ابراهیم ، یکی از پسران معقول روستا ، که می توان گفت ، هر دختری در روستا آرزوی ازدواج با او را داشت ، نامزد کرده بود ‌. لیلا ، از دور سوسن را نگاه می کرد ، هوا زیاد گرم نبود ، اما انگار لیلا نفسش گرفته بود و احساس خفگی می کرد ، رفت طرف شیر آب ، آبی به صورتش ریخت و به کلاس برگشت . در کلاس گروهی از بچه ها دور مریم جمع شده بودند ، طبق معمول او از امیر ، دوستش تعریف می کرد . بارها از دفتر مدرسه اخطار گرفته بود ، اما او و بعضی از بچه ها دست بردار نبودند ، و گویی داشتن دوستی در میان پسران ، افتخار بزرگی بود . الهام از گوشه کلاس لیلا را صدا زد ، ساندویچی را نصف کرد و گفت : چیزی خوردی ؟! لیلا در حالی که گرسنه بود ، گفت : بله ، ممنون نمی خورم و کنار الهام  نشست ، الهام تنهای به لیلا زد و گفت : کجایی ؟! لیلا خودش را جمع کرد و گفت : همینجا ! و با الهام مشغول صحبت شد . این افکار ، این مقایسه کردن ها ، حرف های پدر و مادر ، رفتار های اهالی روستا ، همه و همه دست به دست هم داد که لیلا معشوقه ای خیالی برای خود خلق کند . سعید ، جوان زیبا و برازنده ای بود که همراه برادر لیلا ، دوران سربازی اش را می گذراند ، و یکی دو بار به همراه برادرش به خانه آنها آمده بود ، و یک دل نه ، صد دل عاشق لیلا شده بود ، و قرار بود بعد از پایان سربازی به خواستگاری او بیاید ؛  البته این حرف ها ، زایده ذهن افسرده لیلا بود و حرف هایی که به دوستان و همکلاسی هایش گفته بود ، و اگر نه سعید هیچ وجود خارجی نداشت . از آن روز ساعت ها لیلا جلوی آینه به خودش می رسید ، دیگر گویی پایش نمی لنگید . همان روز ها بود که نامه های عاشقانه او و سعید جان گرفت ، هر روز او با دستی که گویی دست خودش نبود ، یک نامه عاشقانه برای خودش می نوشت ، و هر روز  به آن نامه ها پاسخ می داد و با سعید درد دل می کرد . مدت ها گذشت و لیلا برای کنکور آماده می شد ، دیگر آنقدر سعید را در خیالش پر و بال داده بود ، که انگار شکلی مجسم پیدا کرده بود ، که ناگهان ، امیر که همیشه مریم او را مرد رویا هایش می دید ، الهام را به همسری برگزید و به عقد خودش در آورد . باورش برای لیلا مشکل بود ، مگر می شود آنهمه عشق ، آنهمه علاقه،  آنهمه هدیه ، میان مریم و امیر ، دروغ بوده باشد . از آن شب بود که خیانت و شک به رویای زیبای لیلا راه پیدا کرد ، تازگی سعید دیر به دیر به او نامه می نوشت ، جواب نامه ها را هم چندان مفصل و با حوصله نمی داد . چه شده بود ، نکند دیگر لیلا دختر رویا های سعید نباشد ، او دوباره افسرده شده بود ، دوباره پایش بیشتر از همیشه لنگ می زد ، و هر شب در فراغ سعید اشک  می ریخت ، او باورش شده بود که سعید واقعیت دارد ، خیال او جان گرفته بود و جان لیلا بی خیالش بهایی نداشت . آن روز الهام به دیدن لیلا آمد ، دستی به سر و رویش کشیده بود ، زیبا تر از همیشه ، بوی نو عروس ها را می داد ، لیلا را بوسید و آرام سراغ سعید را از او گرفت ، آخر سعید راز کوچک لیلا و الهام بود ، لیلا از جواب دادن طفره رفت و ساعات خوشی با الهام گذشت . روز بعد خروس خانه خواب مانده بود و لیلا با صدای قار قار  کلاغ ها بر لب دیوار خانه از خواب بیدار شد . او هرگز از کلاغ ها خوشش نمی آمد ، مادر بزرگ و قتی زنده بود ،کلاغ ها  را که بر لب دیوار میدید ، صدا می کرد : اگر خبر خوشی داری ، بخوان ، و اگر نه از لب بام ما دور شو . آن روز عروسی سوسن ، همکلاسی لیلا بود ، پشت بام ها مملو از مردم بود ، صدای ساز و دهل از دور به گوش می رسید ، مادر در خانه نبود ، حتما به تماشای عروسی رفته بود . لیلا آبی به صورتش زد ، چادرش را برداشت ، به طرف در به راه افتاد ، تا به تماشای عروسی برود ، که ناگهان ، زمین زیر پایش به لرزه در آمد و فریاد از پشت بام ها بلند شد و دقایقی بعد سکوت ، سکوت ، و زجه های مادر ، و پایان لیلا و عشق خیالی اش .  

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد

در امتداد تاریکی ( دل نوشته )

       روزگار عجب مشاطه ای است ، هر روز چیز تازه ای در مسیر راهت قرار میدهد ، گاه آنقدر غیر قابل باور که تا مدت ها مات یک حقیقت تلخی و از حال خویش بی خبر چون کلافی سر در گم ، هرجا سراب میبینی ، دیوانه وار در هزار توی آرزو هایت دور خویش می گردی تا باورش کنی تومار عمرت به هم پیچیده شده و روزگار سر آمده است . زمانی از ارتفاع می هراسیدم و روزی وحشت از دریا و لحظه ای از حرم آتش و امروز از گم شدن در خویش می هراسم ، از فراموش شدن و فراموش کردن ، از به یغما رفتن خاطرات که تمام هویت مرا می سازد ، مادر را می بینم که بی هدف امتداد کوتاه سالنی را عقب و جلو می رود ، بر درب ها مشت کوبیده و فریاد می زند و همیشه مسافر است و هر لحظه از رفتن سخن می گوید ، گویی روز های او را پایانی نیست ، درب ها بسته و چراغ ها خاموش بیدارم کنید از این کابوس بی پایان .........

این کابوس لحظه ای مرا به حال خود وا نمی گذارد ، هر کجا می روم ، هرچه می کنم این کابوس با من است ، با من قدم میزند ، بامن شعر می خواند ، با من نفس میکشد ، می ترسم از غریبه ای که سایه به سایه ام قدم بر می دارد ، در کدام لحظه شوم سایه سنگین را بر جسم و روحم خواهد کشید ، و مرا در فراموشی تا ابد فرو خواهد برد ،  می گریزم از این غریبه آشنا ، می هراسم از این کابوس سیال ، او با من می آید ، همیشه و همه جا ، تا هنوز در خویش گم نگشته ام ، ای آسمان دریا ببار و مرا در خویش غرق کن ، ای زمین دهان بگشا و مرا به کام خویش بکش ، قبل آنکه مرگ را هم ندانم و نبینم و نفهمم ، که فراموشی در باور من یک مردن زنده است ، وآن حسن یوسف رنگ پریده پشت شیشه ، از تو  زنده تر است  ، تو فقط نفس می کشی ، و یا کریم ها از پشت شیشه برای تنهایی تو اشک می ریزند ، بجای تو آزادی را پر می کشند در آسمانها ، و تو حتی یاکریم را نمی فهمی و نمی بینی ، چه دلخوشی کودکانه ای است هنوز دلبستن به ریسمان پوسیده دنیا ، وقتی اینقدر دنیا بی اعتبار است ، وقتی برایش فرقی نمی کند گرگ باشی یا بره ، بی امان تو را می درد و گوشت باور و دلبستگی هایت را به نیش می کشد ، قطار عمر به سرعت به سوی ایستگاه آخر پیش می رود ، دیگر از شیشه ، اشیاء ، آدم ها ، درختان و کوه ها قابل تشخیص نیست ، همه چیز به سرعت محو می شود ، صدای سوت قطار در میان کوه ها می پیچد ، آری دنیا ، خداحافظ ، من دارم تو را فراموش میکنم ، دارم تورا می بازم ، افسوس ای دریا های بی نهایت ، افسوس ای جنگل های تنهای شلوغ ، ای درختان سر مست ، ای ماسه های عاشق ، ای باران تند ، ای باران آرام ، خداحافظ ، من دارم به دل تاریکی می روم ، نوری نیست ، صدایی نیست و آشنایی نیست ، فقط فراغ ، فراغ و فراغ ، انگار به سیاره ای نا شناخته سفر خواهم کرد ، ای خدای مهربان ، که جانم هدیه مهربانی توست ، نا سپاسی است اما باز ستان این گرانبها امانتت را ، اما مرا به آن سرزمین ناشناخته که می هراسم از آن در خواب و بیداری تبعید مکن ، تو را به شکفتن هر غنچه در لحظه ، تو را به سجده قطرات باران ، قسم ، مرا برهان از چنگ این کابوس مدرن .

(( تقدیم به تمام آنان که شاید روزگاری ، فراموشی می شود تمام سهمشان از دنیا ))   

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس راد

تقدیم به تمام کودکان نیک سرشت سرزمینم

 آن روز در آسمان هفتم خبری بود ، همه چیز به هم ریخته بود و صدای گریه کودکی به گوش می رسید که مدام داد می زد (( زمین را دوست ندارم )) . خداوند صدای کودک را شنید ، پس ، آفرین ، یکی از فرشتگان زیبایش را صدا کرد واز او خواست آن کودک را نزد او بیاورد . کودک را پیش خدا آوردند ؛ هنوز گریه می کرد . همه رفتند و کودک ،  با خدا ، تنهاماند او هرگز خدا را ندیده بود تنها می دانست که او و تمام آن کودکانی که به زمین سفر می کنند نقاشی های خداوند هستند . چشمان سیاه و درشت کودک در چشمان بی انتهای خداوند قفل شده بود ؛ با گوشه آستین اشک هایش را پاک کرد و پرسید : تو خدایی ؟! خدا لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت : بله ، من خدا هستم . و ناگهان هر دوی آنها در میان دشتی بزرگ و زیبا ، پر از گلهای رنگارنگ کنار هم قدم می زدند . خدا پرسید : چرا زمین را دوست نداری؟! کودک پاسخ داد : اینجا خیلی بهتر است . خدا پرسید تو که تا بحال به زمین نرفته ای پس از کجا می دانی اینجا بهتر است ! کودک جوابی نداد ‌. حالا دیگر رسیده بودند زیر یک درخت بزرگ و زیبا و پر شکوفه ، خدا نشست و تکیه داد به درخت ، کودک را نشاند روی زانو و دست هایش را در دست گرفت و گفت : چرا حرف نمی زنی ؟! کودک سرش را انداخت پایین و بریده بریده گفت : آنجا در زمین ، تو نیستی ؛ تو اینجا در آسمان هفتمی ، من دنیای بی تو را دوست ندارم .‌ خدا لبخندی زد و گفت : نه ! من همیشه اینجا هستم . و سپس دستش را گذاشت روی قلب کوچک او ، و ادامه داد ، اینجا در قلب تو . ابری آمد و فرشی شد زیر پای خدا و آن کودک و آنها در آسمان به پرواز در آمدند . در میان آن همه آرامش و سکوت خدا کودک را بوسید و ادامه داد : زمین باغ کوچک من است ، اگر صدایم کنی صدایت را خواهم شنید ، اگر اشک بریزی اشک هایت را میبینم اگر لبخند بزنی نورش در آسمان من هم خواهد درخشید . کودک که حالا دلش آرام گرفته بود ، سرش را گذاشت روی شانه خدا و آرام خوابش برد . فردای آن روز صدای گریه آن کودک از دل یکی از هزاران هزار خانه روی زمین بلند شد و به آسمان خدا رسید . خداوند که داشت کتابش را می خواند ، آرام کتاب را بست ، به کودک نگاهی انداخت و گفت : انسان خوبی باش ! من کنارت هستم ، تا همیشه . 

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس راد

پنج شنبه

ساعت نه شب بود . از خانواده خواستگار هنوز خبری نبود ‌. طاقت پدر جان طاق شده بود ، رو به مادر کرد و گفت : شاید نمی خواهند بیایند . حدود ساعت ۱۰ بود که بالاخره خواستگار ها آمدند ؛ از چهره پدر داماد چیزی معلوم نبود اما معلوم بود که مادر داماد دلش راضی به این وصلت نیست . خواهر داماد را هم اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد . آقا جان کلی از کمالات عروس خانم گفت  . مادر جان هم چشم به گل های فرش دوخته بود تا از نگاه های سنگین خواهر و مادر داماد در امان بماند ؛ چاره ای نبود ، راضی باشند یا نه سوسن ۳۰ سال سن داشت ، یه کاری باید کرد . بالاخره عروس خانم چای را آورد ، و با آقای داماد به اتاق مجاور رفتند  ، برای صحبت . خواهر داماد ، خواست یه جوری بحث سن و سال عروس را پیش بکشد ؛ آخر عروس ۴ سال از داماد بزرگ تر بود ، اما پدر و مادر عروس اصلا وارد این بحث نمی شدند . خلاصه آن شب همه چیز به خوبی و خوشی بر گزار شد و قرار عقد را برای پنج شنبه شب همان هفته گذاشتند . امروز سوسن سی و دومین سال عمرش را در خانه آقا جان آغاز کرد و هنوز آن پنج شنبه افسانه ای فرا نرسیده است .

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس راد

پایان تنهایی

        زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خندید ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود .  زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و عکس زن که به او لبخند می زد‌ . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خندید ، تنهایی تمام شد . مرد فریاد زد برگرد ، زن دوید و از او دور شد ، خیلی دور ، ؛  و در قلب سرد خاک تا ابد آرام گرفت .

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۵۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس راد

آلزایمر

امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتی که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده ! هم سن و سال زمانی که من تصادف کردم . وقتی که بلند شدند تا بروند ، لیلا رو به مجتبی کرد و گفت : دایی ات کی فوت کرده ؟!. پسر بازوی لیلا را گرفت و در میان قبر ها راه افتادند و دور شدند ؛ و من ماندم و این فکر که چرا خواهر بزرگم مرا به یاد نداشت.

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس راد

بدونیم که.......

۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس راد

حرف روز

۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس راد